حریر دل♥ ♥ ♥

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
حریر دل♥ ♥ ♥

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

بهار در راهه

                                            

 

به دلم می گویم .. که بهار در راه هست

که تو باز با چلچله ها می خوانی

که تو باز سبز شوی در باران 

 به دلم می گویم ..

که شود حال تو خوش ..

به دلم می گویم ...

شب هم که  گذشت

پس لبخند بزن

شاید خورشید امروز ..

 جور دیگر تابید

شاید تمام شدم امشب

                             

امشب به زیر بارانها ..

 می چکید از سر انگشت احساسم ..

حس ناب عاشقی ...

و من مست از هوای عاشقی بودم

چه بی پروا رو به آسمان کردم

و چه بی صدا فریاد زدم در خود

امشب به زیر بارانها ..

می چکید از نگاه من زلال اشک

لبریز بود این دلم

سر می رفت از دلم تمامی بود و نبود آن

شاید تمام شدم امشب

شاید حرام شد همه ی احساسم

شاید آنقدر سر رفت از دلم حس عاشقی که دیگر نماند در دلم هیچ عشقی

شاید ...

من ....

نمی دانم .

خدای من

 

 

 خدای من ..  تویی تنها پناه من

 تو  می دانی که کنج غم چه تنهایم

 تو می دانی که من در آغاز بهارانت 

 چه سان  اسیر دست غمهایم

خدای من .. تویی شریک لحظه های من

بمان اینک کنار من

که من بی تو خیلی بیچارم

بمان تا چاره ای  برای  نا چاره هام باشی

طوفان دل من

                                          

 طوفان برد تمام آرزوهایم ...

 به من فهماند این طوفان که بی اندازه  تنهایم

از این دریای طوفانی بسی دلگیر و دلسردم

نمی دانم کجا .. و کی .. به دل هم من جفا کردم

ببخش ای دل .. ببخش من را .. که دستت را رها کردم

ببخش ای دل .. ببخش من را .. ندانسته خطا کردم

ارزو هایم

                                             

 

آرزوهایم ..حباب های نازکی هستند .. اسیر باد

کاش از بین نروند و بمانند کنار من

شاید روزی رسیدم به تک تک آنها 

 گرچه شک دارم !!!!!

 یکبار هم که شده .. کاشکی را می کارم در زمین دلم ..

 یک وقت هم دیدی که سبز شد ...

کسی چه می داند !!!!

مرا در قطره ها ببین

  

هر وقت دلت برای دلم تنگ شد ....

مرا در قطره ها ببین ..

 چون که هر ذره ی دلم ..

 دل سپرده است به قطره های زلال آب

هر بار که خیره می شوی به روی قطره ای ..

می فهمد دلم ..

 لبخند می زند دلم به روی تو

حتی اگر که تو نبینی خنده ی دلم

باز باران

                                      

باز باران به داد من رسیده است ..

 باز آسمانِ پر از بغض و رعد و برق

همصدای دلِ پر از فریاد .. اما ساکتم شدست

خسته از سکوت ..

 خسته از هر چه شب که در دل من است

خسته از ثانیه هایی که نمی دانم چرا تمام نمی شوند

گوش می دهم به صدای رعد ..

 صدایی که دلم می ترسیده همیشه از آن

آسمان هم طوفانی شده است ..

 او هم دلش گرفته و خشمش را فریاد کرده است

پس من چرا نمی بارم؟؟؟؟؟ پس من خشمم را کجا برم ؟؟

کاش بعد از این همه رعد و برق ..

یکریز ببارد آسمان

تا شاید دلم کمی با گریه ی ابر ....... 

همدلی کند

تا شاید کمی سبک شود دلم

کجا گم کنم دلم؟

                                                 

 

می خواهم گم شوم در سایه های شب ...

 آنجا که دستِ هیچ غمی به من نرسد

اما .....

 چه کنم ....

 که دلم می ترسد ....

از شب و از سایه های بلندِ آن بر دیوارهای شهر ...

 پس من کجا گم کنم دلم ؟؟ دل من می خواهد گم شود ..

کجا ؟؟؟ کاش می دانستم

خدایا

                                               

 

خدایا .. تو می بینی .. تو می فهمی مرا  و تو حلال مشکلاتمی ..

به درگاهت پناه آورده ام امشب  ...

بگیر دستانِ محتاجم ..

بخوان از نور چشمانم همه حرفهای دل خستم ..

 که من با هزار امید به درگاهت

دخیل بستم ..

گاهی جه بجگانه دلم بیتاب می شود

        

 

در من کودکی ... چشم به آسمان دارد

 و نگاهِ  خود را بر نگاهِ ابرها دوخته است

ابرهایی که لبالب از بارانند

و لبریز از فریاد ...

در من کودکی آهسته زیرِ لب می خواند

سرودِ هستیِ خودش

( یکی بود ... یکی نبود )

همان قصه ی همیشگی

که خواب می کند همه را

و کودک دل من .. نمی داند که چرا .. همیشه بیدار است

شاید .. چشم انتظارِ یک لالاییست

نه قصه ای که در آن هیچوقت کلاغها به خانه نمی رسند

شاید که این دلم .. تشنه ی نوازش است

دلم .. این دل کودکانه ی بارانی

باز هم نمی دانم!!!

پس چرا گاهی .. هیچ نمی دانم ..

گاهی .. عجب بچه می شود دلم ..

گاهی .. عجب مثل بچه ها .. بیتابی می کند دلم

 

مرسی ای خدای لحظه ها .. امروز مرا خدای لحظه های لطیف دلم کردی

                         

 

امروز دلتنگی از من و دلم دور بود ....

بی هیچ دلیلِ مشخصی شاید ....

گامهایم را بلندتر بر می داشتم ....

نفسهایم را عمیق تر می کشیدم ...

و تمامِ مدت .. لبخندی در گوشه ی لبانم بود ....

امروز حسِ عاشقی داشتم ...

نگاهم عمیق تر شده بود ...

گوشهایم دقیق تر می شنیدند صدای پرندگانِ خوش نوایِ پائیزی را

و من خنکایِ برگِ شبنم نشسته ی درخت را آرام نوازش می کردم

خیس از حسِ لطیفی بودم ... که به من می گفت

زندگی زیباست ... با همه غمهایش

زندگی آسان است ... با همه سختیهایش

عاشقِ حسِ لطیفم بودم

مرسی از تو ای خدایِ لحظه ها

این حس حتما نشانه ای زِ لطفِ توست

طوفان در راه است/ لذت ببر از آرامش/ شاید در لحظه ای هیچ چیز نمان

                            

 

روز است و نگاهی تازه .... 

خدا می داند که گاهی  چقدر دلم خواسته   زمان رامتوقف کنم ..

آنجا که لبخندم عمیق و احساسم سرشار از حسِ زندگیست

آنجا که کنارِ برکه ی احساسم نشسته ام ..

همانجا که نسیمی هم هست ..

و یادی و خاطره ای ...

گاه چقدر دلم می خواهد زمان بایستد و من با آنکه دوستش دارم بمانم ...

زندگی جدایمان نکند ...

 سرنوشت هر چه اراده کردبرایمان رقم نزند ...

گاه در این افکار ... عجب غوطه می خورد دلم ....

دلم می خواست ...

 دریایِ آرامشم زمان را نمی شناخت و همیشه آرام می ماند ...

 دستِ هیچ طوفانی به آن نمی رسید ..

 تا بادبانِ کشتی احساسم همیشه در همان جهت بود که می خواستم ..

 کاش زندگی .. مومی بود در  کفِ دستم ....

 و من هر گونه می خواستم شکل می دادم به آن ..

کاش خالق ثانیه های بهتری  بودم ..

 ثانیه هایی که رد نمی شدند از من  ..

ثانیه هایی که ماندگار بودند..

 

با این فکر روزم را شروع می کنم که :

حالا که زندگی در جریان است ...

 حالا که هیچ چیز نمی ماند ...

 حالا که نمی شود زمان را متوقف کرد ...

 حالا که می دانم دریا همیشه آرام نیست ..

طوفان همیشه هست ...

سختی ... بلا .. غم  و آه  همیشه هست ..

حالا که می دانم.. هیچکس تا همیشه  نخواهد ماند  ..

و هیچ ابدیتی در هیچ کجا .. پیدا نمی کنم  ..

باید با ذره ذره ی وجودم لذت ببرم از حتی ذره ای قشنگی و شادی

باید بعد از خدایِ آسمان .. من خود .. خدایِ دلم باشم

و خلق کنم هر آنچه خوشحال می کند مرا و دیگرانی را که دوستشان دارم

من .. این منی که می دانم .. هیچ چیز نمی ماند

من .. این منی که می دانم .. جغد غم تا ابد نمی خواند

من .. این منی که می دانم ..

عشق ..

کشتیِ حسم را قشنگتر از هر احساس دیگری می راند

می سپرم دلم را به دست خدای عشق

او خودش می داند که دل کجا برد

خدایا به امید تو ...

برگی دیگه از دفتر زندگیم رو ورق می زنم

با من باش ...

 دستم را رها نکن ...

 تا با احساسِ بهتری زندگی کنم  

 

مرا ببخش

 

خدایا مرا ببخش ..

برای تمام حماقتهایی که داشته ام ...

برای تمام آنچه نبود و من فکر می کردم که هست ...

برای تمام آنچه بود و من ندیدمش ....

خدایا مرا ببخش ..

که اینچنین خود را به پوچی کشاندم عاقبت ...

مرا ببخش اگر که من .. روحِ پاکی که تو به من هدیه داده بودی یه روز

به منجلابِ  نیستی کشانده ام ...

خدایا .. مرا ببخش .. اگر که خواستم .. از خودم فرار کنم

اگر که گم شدم در سرابِ آرزو

اگر که احمقانه فکر می کردم که هنوز هم می شود یکدل بود

من بنده ی بدی بودم .........

تو .. خدای خوبی باش ......

دست دلم را دیگر رها مکن ...

مگر نمی دانی که به قدرِ ابرهای آسمانت دلگیرم ؟؟؟

من  ... دستِ بنده هایت را دگر نمی خواهم

بنده های تو .. یکی از یکی .. گم کرده راه ترند

من خود در کوره راه زندگی .. گم کرده ام مسیر درست خویش

تو ... تنها تو ... دست دلِ مرا بگیر

آدمهایت را دگر نمی خواهم

سلام آسمان

                 

خیره در نگاه آسمان ... ثانیه های غارتگر را می شمرم

که چگونه جوانیِ مرا میسپرند به دستِ باد

و من در هیاهوی زندگی .. چه آرام ... آرمیده ام

و  چه بی صدا ... در سکوتِ خویش تمام می شود دلم

و من چه بی صدا ... می گریم در درونِ خود

و چه بی صدا ... می شکند دلم به زیرِ پایِ لحظه ها

و من چه بی صدا ... خیره می شوم در نگاهِ آسمان

که روزی آرامگهِ دلِ بیقرارِ من خواهد بود

سلام آسمان ....

روانه ام به سویِ تو ....

لبخند بزن به رویِ من و دلم ....

تا که با اشتیاق .. بگذرم از مسیرِ زندگی

تا که با اشتیاق .. بشتابم به سویِ تو

لبخند بزن به رویِ من ....

که من محتاجِ لبخندِ تواَم ....

 

دلم برای نگاه کودکی ام تنگ است

                     

عاشقم به نگاهِ  کودکی که در نگاه خود .. همه چیز رنگ سادگی دارد

عاشقم به حس و حالِ کودکی که غمهایش را با اشک

و شادیهایش را با خنده های طولانی فریاد می زند مدام

و سکوت برایِ او نشانه ی خشم است

و نمی ترسد از اینکه زار بزند گاهی

و غمهایش را ببارد بر سر و رویِ زمین و زمان

و نمی هراسد از قهقهه اش

و با خشمش نمی جنگد

فرو نمی برد بغضش را

از ترسِ دلگیر شدن اطرافیان خویش

یا از ترسِ توبیخ شدنش

عاشقم به نگاهِ کودکی که طوفان را ندیده است هنوز

با ترسها غریبه است و نمی داند هنوز که زندگی سخت است 

نگاهِ کودکی که خشمش را  نهان نمی کند در خود

نگاهِ کودکی که عشق را نمی کُشد در خویش

کاش نگاهِ کودکی ام ... گُم نمی شد در غبارِ جاده های زندگی

کاش همیشه با من بود  .. تا که من ..

 در امواجِ قشنگِ آن رها می شدم از هر چه هست و نیست

خدایا....

                                 

خدایا .. سایه ای  به من نشان بده ...

سایه ای  که بتوان کنارِ آن ... بی هیچ دغدغه غنود

سایه ای به من نشان بده ...

سایه ای که بتوان گریست کنارِ آن ...

سایه ای که بتوان کنارِ آن  از دستِ زندگی لحظه ای گریخت

خدایا ... در کویرِ دلم ببار

دلی که بارانش .. بغضی در گلوست

خدایا ... بغضم را ببار ....

دلم تشنه است ...

گریه می خواهد ...

کجا می شود گریست؟؟

همه جا پر است از آدمها

من تشنه ی یه جایِ خلوتم

جایی که من باشم و تو

فقط تو .. خدایِ من .. فقط تو

جایی نشانم بده

جایی که بشود گریست در آغوشِ مهرِ تو

 

حسی به نام اشک

             

 

گوشه ای از حیاطِ ذهنِ خود نشسته ام

 پر از بغضی که باران نمی شود

سعی می کنم فکرای قشنگ بکنم

اما فکرم هزار جاست و جمع نمی شود

و من در آستانه ی حسی نشسته ام

به نامِ اشک ..... 

در جایی که .....

 اشک هم .....

 قرارِ دلِ بیقرارِ من نمی شود

 

می شود .. در هوایی به نام بغض نفس کشید .. می شود .. حتم دارم که

                       

 

در کوچ کبوتران احساس از دلم ... چه تنها ماندم

آنجا که پر کشیدند یک به یک از قلب من

آنجا که رفتند از ترسِ زمهریرِ دل

رفتند تا که قلبِ گرم تری را جستجو کنند

در سرزمین قلبِ من دگر نبود هیچ آب یا که دانه ای

رفتند این کبوتران .. تا فکرِ آشیانه ی دگر کنند

وای .. از من و دلم ..

که آشیانه اش به یکباره از هر حسی تهی شده ..

وای .. از زمهریری که به آن دچار شدم ..

وای از کبوترانِ احساسم که اینچنین می گریزند از یخبندانِ دل ..

و من ...  در بیحسّیِ محض نگاه دوخته ام به کوچِشان ..

دستهایم کرخت شده ..

پاهایم بی حس است و سست ..

دیگر توانِ دویدن در پیِ احساسم نیست ..

دیگر در هیچ کجا .. هیچ حسّی جستجو نمی کنم ..

می شود بدونِ حس هم زنده ماند ..

می شود در بیحسی غوطه خورد ..

می شود مجنون وار .. به یک نقطه خیره  شد ..

می شود در سکون گریخت ..

راکد ماند ..

بی هوای عاشقی نفس کشید ..

می شود .......

اما ......

چه سخت

                                        

 

آنقدر نگاه می کنم به آسمان ....

آنقدر دعا می کنم  زِ عمقِ جان ....

آنقدر دلداری می دهم به دل ...

تا گره از کارِ بسته ی این دلِ خسته باز کنم ....

تا رود صدایِ من تا ستاره ها ...

تا به اوجِ شب .. تا به نورِ ماه ...

تا که شاید کمی بیشتر بتابند بر شبِ دلم ...

تا که شاید دلم دوباره هوایِ .. هوایی تازه تر کند

 

من خوشبخت ترین هستم ..

                         

 

گاهی کودکانه می خَزَم در خودم

آنجا که دستِ هیچکس به من نمی رسد

آنجا که جز خودم .. خودِ خودم

هیچکس دل نمی دهد به دلم

گاهی چه کودکانه پناه می برم به خلوتی

خلوتی چنان خالی ..

که صدای نفسهایم هم در آن می ترساند مرا

و من چه کودکانه .. فرو می روم در خود

و من چه بیقرار گریه می کنم

و من چه راحت سبک می کنم دلم

بی ترس از نگاهِ آدمهایِ به اصطلاح بزرگی که

خیلی کوچکند به دیده ی دلم

بی ترس از کوچک شمردنِ دلم

من بی هراس .. در خود گریه می کنم

و بعد باز هم به رویِ لبخند .. لبخندِ کودکانه می زنم

و بعد باز هم با لبخند .. آشتی می کنم

و با هر چه غم که مرا به گریه وا می دارد

قهر می کند دلم

گاهی که بچه می شود دلم

لحظه هایِ آسان تری را تجربه می کنم

گریه آسان  است .. لبخند هم

فریاد و داد و قال هم حتی

زندگی کردن .. آسان تر می شود

وقتی که کودکانه .. نگاه می کند دلم

وقتی که دنیایم .. خلاصه می شود

در بهانه هایی که ساده اند

هیچ چیز دیگر مشکل نیست

و من در این حالت

همیشه

خوشبخت ترین هستم

حتی در میانِ غم هایم

 

یکجا .. یک نفر غمگین است

      

 

یک جا یک نفر غمگین است ..

و من هیچ ندارم برایِ شادمانیِ دلش ..

خدایا شبت سرد است .. کاری کن ..

 

کاش گاهی می شد خواند .. هر آنچه در ضمیر مردم حک شده است

شاید اگر می شد خواند .. حرفهایِ دلِ هم رو

دیگر اینقدر دور نمی شدیم از هم

یا در بعضی جاها .. به اشتباه نزدیک نمی شدیم به یکدیگر

کاش گاهی می شد خواند .. نگاهِ آدمها را

کاش گاهی می شد خواند .. هر آنچه که در سر دارند

چه بی سواد شده دلِ من

اصلا نمی فهمد                                   

  

دلم را می نوازم آرام آرام

      

 

گاه می بندم دو چشمم را به رویِ تمامِ هراسهای خویش

و در این ندیدن است .. که دلم را می نوازم آرام آرام

و لبریز می شود جامِ دلم

از شراب کهنه ای

که مستی اش مدام است و صبحش  بی  خُمار

گاه چه سر خوشم با نوایِ سازِ خویش

نوایی که جز خودم هیچکس به آن گوش نمی دهد

صدایی که تا نفس می کشم .. در سینه ی  من است

و من می خوانم  ..

 تمامِ ناگفته هایم را ..

همراهِ این نوا ..

و من می خوانم ..

همراه این نوا ..

 رازهایِ پنهانِ خویش 

خدایا باران می خواهم باز

                  

                                                  

 

تمام ابرهای دنیا هم که ببارند بر سرم

تشنه تر می شود دلم انگار

خدایا مگیر از من و دلم

قطره هایت را

کمی باران می خواهم

ببار بر من و دلم

                                        

                            

 

بارانِ قطره ها ..

 در دل لحظه هایِ شب جاریست

کاش  ... دلم .. این دلِ شب زده ی بارانی

تطهیر شود ..

ببار بر من ای باران و

بشوی از دلم ...

غباری را که تک تکِ اشتباهاتم بر دل نشانده اند

عاشقم .. عاشق یک نگاه گرم و طولانی .. در این هوای سرد و بارانی

             

                                 

 

عاشق نگاهی هستم که حرف می زند با نگاهِ من

نگاهی که الفبایِ عاشقی دارد

نگاهی که پشتِ پلکِ صاحبش

بیقرارِ خیره شدن به نگاهِ من است

و من دوست دارم این نگاهِ عاشق را

که وقتی حرف کم می آورد

از لبخندش کمک می گیرد

و دستانی که عاشق و گرمند

خدا می داند که چقدر

عاشقِ این نگاهِ عاشقم

عاشقِ لبانی که می خندند

عاشقِ دستانی که نوازش بلدند

و صورتی که مهربان و آرام است