♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ نمی خواهم گلی باشم میان باغ پرخاری؛درختی خالی ازآواز شیرین چکاوکها؛ویا جویی نشسته بی ثمر درحسرت یک قطرۀ باران، ویا درچشمهای عابران مانند یک تندیس زیبا جلوه گر باشم، نمی خواهم چوبرگ زرد پاییزی به زیر گامهای هرکس وناکس فنا گردم،نمی خواهم چوجغدی پیر بر ویرانه های لانۀ عشق آشیان سازم ویا چون قمری شوریده بر هر شاخۀ هرزی بیاسایم؛ نمی خواهم میان دام چاه تیره و گنگی شراب خانگی نوشم؛ ویا در کاخهای پوچ و کاذب اهریمنان با جامه های پر زر و زیور بروی پوست بیچاره آهویی چو گرگی گام بردارم؛اگرباشم بهاری شادو رویایی گذرها میکنم ازبوته های سبز؛ازبال کبوترها؛زگندمها؛زعطرخوب مریم ها چه حالی می دهم گلدان خالی را؛مشوش می کنم اندیشۀ سرد زمستان را؛ بهرویرانه رنگی تازه می بخشم، بهر دل آرمانی تازه می بخشم؛می آویزم بگوش برگ وبستان پچ پچ صدغنچۀ رنگین؛ زعمق برگها شبنم بسازم نرم نرم و ناز وپاورچین؛ زدوری زمستان ابرها گه اشک می بارند وآوازی زروی خشم می خوانند؛ بخوانند وببارند؛این بهاران وجودم کی زابری تیره می گردد؟؟منم اکنون بهاری شاد و رویائی؛ تو هم مهتاب زیبای بهارانی ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ در شبم .. مهتابی. بر دلم .. می تابی. سر بر شانه یِ تنهائیِ من .. می خوابی. و به سازِ دلِ دیوانه یِ من .. می رقصی. با من تو بگو که چرا .. در قفسِ خواب و خیالِ دلِ من .. محبوسی؟