ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در کوچ کبوتران احساس از دلم ... چه تنها ماندم
آنجا که پر کشیدند یک به یک از قلب من
آنجا که رفتند از ترسِ زمهریرِ دل
رفتند تا که قلبِ گرم تری را جستجو کنند
در سرزمین قلبِ من دگر نبود هیچ آب یا که دانه ای
رفتند این کبوتران .. تا فکرِ آشیانه ی دگر کنند
وای .. از من و دلم ..
که آشیانه اش به یکباره از هر حسی تهی شده ..
وای .. از زمهریری که به آن دچار شدم ..
وای از کبوترانِ احساسم که اینچنین می گریزند از یخبندانِ دل ..
و من ... در بیحسّیِ محض نگاه دوخته ام به کوچِشان ..
دستهایم کرخت شده ..
پاهایم بی حس است و سست ..
دیگر توانِ دویدن در پیِ احساسم نیست ..
دیگر در هیچ کجا .. هیچ حسّی جستجو نمی کنم ..
می شود بدونِ حس هم زنده ماند ..
می شود در بیحسی غوطه خورد ..
می شود مجنون وار .. به یک نقطه خیره شد ..
می شود در سکون گریخت ..
راکد ماند ..
بی هوای عاشقی نفس کشید ..
می شود .......
اما ......
چه سخت