حریر دل♥ ♥ ♥

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
حریر دل♥ ♥ ♥

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

نگاه خانه خرابت را

                     از چشمهایم دریغ نکن

                                        ویران می‌شود تمام زندگیم

منوی کافه را هزار بار زیر و رو کرده ام.....

هرچه فکر می کنم نمیدانم چرا......

دلم آغوش تو را می خواهد...

و بس!!

تاریکی لمس توست

لمس حرف های گفته و ناگفته شبانه ات

لمس عطر نجواهای عاشقانه ات

لمس غرق شدن در بوسه های ترانه ات

لمس آغوش پر بهانه ات

لمس بوسه های تو ..

 

 

فصل عریان عشق...

اگر یک سال چهار فصل دارد ، اگر یک سال زمستانی دارد ، تابستانی دارد !

بهار من که گذشت ، همه فصل هایم به رنگ خزان است !

رنگ بهار را از یاد برده ام ، تو رفتی و تا به امروز شکوفه ای در زندگی ام ندیده ام..

تو رفتی و طوفان جدایی آمد و خاطره های سبز زندگی ام را با خود برد ....

کجاست حتی یک برگ از آن خاطره های سبز؟

تو رفتی و فصل سرد وجودم آمد، فصلی عریان ، گونه ای پریشان ، چشمی گریان!

اگر در قلبم تنها تو را دارم ، هنوز هم باور دارم که باز هم تو را دارم ،اما من دیگر تو را در

کنارم ندارم!

فصل عریان زندگی آمد ، فصلی که دیگر رنگ امید در آن نیست !

شاید رنگ زرد نا امیدی ، یا رنگ سیاه تنهایی به چشم بیاید!

به امید شکفتن غنچه ای در تنها گلدان باغچه قلبم نشستم اما افسوس که باران عشق

نیامد و آن شاخه نیز خشک شد !

اگرچه این فصل ها بی رنگ و روست ، بی عطر و بوست اما همچنان همه فصلها برایم

زیباست زیرا هنوز عشق تو در دلم زنده است و با عشق تو زندگی میکنم!

اگرچه رفتی و مرا با کوله باری از غم و غصه تنها گذاشتی اما هنوز به انتظار بهار

نشسته ام ، بهاری که دیدن آن برایم یک رویاست

شاید در این فصلها ، فصل سبز عشق فرا برسد ، شاید تا ابد نیز این فصلها همه یک

رنگ به همین رنگ ، رنگ نا امیدی ، رنگ جدایی باقی بماند

فصل عریان عشق ، فصل غم انگیز سالیست که تو را هنگام دیدار آخر در میان سیل

اشکهایم میدیدم!

هنوز چهره خیس تو در چشمانم نقش بسته است ، هنوز دستهای گرم تو درون

دستهایم یخ زده است !

شاید این اولین و آخرین فصل عشق باشد

ساعتها یک ساعت به عقب کشیده میشود، امروز نیز بی تو همان فصل عریان دیروز

است !

                   

 

هیچ چیز بدتر از این نیست که فکر کنی در دلی جا داری

و بعد به یکباره ..

احساس کنی که حتی سر سوزنی از آن دل به تو تعلق نداشته است ..

هیچ چیز بدتر از این نیست که به تو و دلت بگن ..

 از همون راهی که اومدی برگرد ..

 این دل مال تو نیست ..

 و تو .. می مانی بینِ راه ..

 با دلی که نمی دانی با احساسِ تعلیقی که به جای تعلق نشسته است در آن ..

چه باید بکنی ...

باید که دلت را جدا سازی ..

 از دلی که دلت را اصلا نمی خواهد ..

باید پا به رویِ حسِ دلِ خود بُگذاری ..

 و باز هم همان حکایتِ همیشگیست ..

تو می مانی و دلی که گویی دستِ سرنوشت ..

 تا ابد مُهرِ تنهایی را بر پیشانیش نوشت ..

 

                   

 

در عمقِ شب ... آنجا که ستاره ها ... تا همیشه تنهایند

آنجا که دستِ هیچ بشری به آن نمی رسد ...

جاییست لبریز از سکوتِ دل ..

سکوتی که لبالب از فریادهایِ دلِ بیقرارِ شب زده است ...

جایی در شب .. شمعِ یادی .. تا همیشه روشن است ...

یادی که می گیرد از دل ... همه یِ غمها را ...

یادی سرشار از یک حسِ قشنگ ..

که به تو می گوید ... زیبا شده ای ...

به تو می گوید .. که .. نگو ... اسیرِ غمها شده ای ...

جایی در عمقِ شب ... می نشینم کنارِ آسمان ...

و تا خودِ صبح .. با ستاره هایِ بختِ خویش ..

در سکوتی تمام گفتگو خواهم کرد ..

                 

 

سلام زندگی .. سلام به حسِ جاریِ امروزت

سلام به ذره ذره یِ هوایِ تو .. به نغمه هایِ شادِ تو

سلام زندگی .. سلام به زلالِ برکه هات

سلام به آوازِ پرنده هات ..

سلام به آسمانِ تو ..

 

 

بس است بیتابی ... کمی آرام بگیر ای دل

با بیقراریِ دلت ... نساز و نسوز

هیچکس .. در کنارِ بیتابیّت نمی ماند

و تو در تنهایی .. غمگین تر می شوی

آدمها ..

هیچوقت بیقراریِ دلت را تاب نمی آورند

بسکه هر کدام .. بیقرارتر از دلِ تواَند

کمی آرام بگیر ای دل

تا مایه یِ آرامشان باشی

تا که حس کنی .. آن احساسی را می دهی به دلشان

که همیشه آرزویت بود

حتی اگر که تا ابد .. خودت .. در حسرتِ قطره ای از آن باشی

کمی آرام بگیر ای دل ..

بنگر به حسِ جاری شده در روز

بنگر به آسمانِ نیلی رنگ

بنگر به لحظه لحظه یِ امروز

و بشنو صدایِ پایِ ثانیه هایی که منتظرِ قدومِ تواّند

قدمهایت را آرام .. بردار

با لبی لبالب از لبخند

شاید کسی از کنارِ لبخندت

با لبخند رد بشود

شاید کسی با لبخندت

روزش .. روزِ بهتری بشود

تا تو هم خوشحال شوی از شکوهِ این لبخند

آرام باش دلم .. بشنو نوایِ پرنده را

در گوشت آهسته می گوید

فرشته .. تباه نکن دل را

          

 

تنها کوچه ها می فهمند .. طعمِ تنهاییِ دلم

وقتی که بی هدف .. پرسه می زنم در میانشان

                                 

 

من باشم ..  تو باشی .. دستِ مهربانِ تو هم باشد

همه یِ ابرهایِ عالم را بگو .. تا ابد ببارند بر من

که چترِ حمایتت .. جان پناهِ همیشه یِ من است

و دیگر هیچ هراسی .. راه نمی دهم در خود

نه در طوفانِ دلم غرق می شوم ..

نه در کویرِ آن  گُم خواهم شد ..

چون که  تو ..

 با .. من ..

 در من ..

 و همراهِ همیشه یِ منی ..

و ایمان دارم که تو ..

 همانی هستی که در دلم ..

 لذتِ لبخند می ریزی ...

تو ...

همانی هستی که بر دلم ..

شوقِ زندگی می پاشی ...

تا تک تکِ یاخته هایِ من ..

زندگی را عمیق تر .. نفس بکشند ..

تا ببارم با باران ..

بخندم با خورشید ..

بخوانم با گنجیشک ..

و برقصم با نسیمِ بهارانت ..

مرسی از تو ..  ای خدایِ دلم ..

مرسی از خدائیت ..





میخواهم عاشق خودم شوم ...

میخواهم کمی خواب نگاه خودم را ببینم و

برای خودم شعر بسرایم و به خود خودم هدیه اش کنم ...

می خواهم به خودم بهای بیشتری دهم ..

کنیز خودم شوم .. کنیز دل خودم شوم ..

می خواهم ببارم باران بوسه  بر دلم ..

وقتی گریه می کنم .. با خودم مهربان شوم

خودم .. سرشک غم از گونه پاک کنم

می خواهم عاشق خودم شوم

و خیره در نگاه خود به روی دلم لبخند عاشقی زنم ..

و بلند خودم را صدا زنم ..

فرشته سلام

فرشته از حال خود بگو

فرشته  حالت همیشه خوش عزیز من

فرشته غم از نگاه تو به دور

فرشته کمی بخند

فقط به خاطر من و دلم

فرشته عشق من .. کمی بخند

تو زنده ای هنوز گلم

نومید نشی یه وقت

من با تو ام همیشه تا ابد

تا آن زمان که نفس به سینه هست با تو ام

هیس!فریاد نزن.قیل مکن .قال مکن.اینجا زنی در میانِ خوابهایش گم شد

    

 

صبر کن .. قطارِ خواب .. من هم مسافرم

صبر کن .. مرا .. به شهرِ قصه ها ببر

من در شهرِ قصه هایِ تو

تا همیشه دلخوشم

در شهرِ قصه هایِ تو

من .. آه نمی کشم

اینجا هوایِ تنفسم ..

سنگین شده است ..

بگذار در هوایِ قصه هایِ قشنگِ تو ..

تا همیشه نفس کشم ...

به یادتم  ، به یادم باش

یادت باشد یک نفر هست که شب و روز دعایش این است
زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی،
به سلامت باشی و دلت همواره،
محو شادی و تبسم باشد.
یک نفرهست که با تو به خداوند جهان نزدیک است  
و به یادت هر صبح، گونه ی سبز  اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد
 و  دعا می کند این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه ی خورشید شوی
 و پر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه و آبی فردا برسی.
 

             

 

آرام بگیر .. تو ای ( آسمانِ بهار ) .. چقدر می غرد این دلت

مگر نمی دانی که من می ترسم از رعد و برقِ تو

مگر نمی دانی که من از طوفانِ دلت .. همیشه بیمناکم

و اگر عشقِ به بارانِ دلت نبود ..

مرا ترس از رعد و برقِ تو می کُشت ..

آرام تر .. ای ( أسمان ) .. نَم نّمَک ببار

گنجیشک ها .. هراسان شده اند

مگذار آب در دلهایِ کوچکشان .. تکان بخورد

آرامشم را به هم نزن لطفا

بگذار آرام بمانم من

        

 

زیباست دلی که تو .. ماهِ شبش باشی

زیباست دلی که تو .. قطره قطره اش  باشی  

زیباست شبی .. که تو .. سکوتش باشی

زیباست .. لبی که تو .. خنده اش باشی

                            

 

در امتدادِ شب .. در میانِ سکوتِ ستارگان و به زیر نور ماه..

خود را می سپرم  به دستِ شعله هایِ سرکشِ دلم

تا داغ شوم  از هُرمِ دلپذیرِشان

تا فراموش کنم همه سرما

تا بسوزانم در آتشِ دلم .. همه غمها

تا برقصم با رقصِ شعله هایِ دلم

تا لبریز کنم دلم .. از شرارِ این گرما

 

امروز را با افکارِ تازه ای شروع خواهم کرد

و احساساتِ کهنه ای که تا همیشه دوستشان دارم

امروز تکراری دوباره خواهم داشت از عشقِ دلم

و آغازی جدید از اندیشه هایِ نو

امروز حتما تازه تر خواهم شد

و دور خواهم بود

از هر آنچه که خسته می کند مرا

و گلویم را به بغض و نگاهم را به اشک می کشاند باز

امروز روز دیگری .. و من .. مجنون  دیگری هستم

           

 

شاید .. که باید .. دل نبست به رهگذر ..

شاید .. که باید .. تا همیشه تنها بود ..

شاید .. که باید .. نگاه هم نکرد به هم ..

نادیده .. عبور کرد از کنارِ هم ..

وقتی که راهها .. با هم یکی نمی شوند  ..

وقتی که رهگذر .. کارش عبور از دلِ توست

دیشب هم گذشت ...

و من غرق در رویاهای شبانه ام راهیِ دیارِ خواب شدم ...

همچون دورانِ شیرینِ کودکی ...

 تصاویرِ زیبایی خلق می کردم در ذهن خویش ...

و با تماشایشان لبخند می آوردم به لبم ...

بالشِ تنهاییِ خویش را آنچنان بغل زدم ...

که گویی معشوقِ ندیده ی دلم را در آغوش کشیده ام ..

 و با چشم بسته نگاه می کردم به درونِ قلبِ خود ...

 قلبی که گاهی هیچ تپشی در آن نمی بینم ..

دیشب میانِ خواب و بیداری ...

شناور بود این دلم ...

و در گوشم صدایی .. نامم را آهسته نجوا می کرد ...

صدایی از دورهایِ دور .. صدایی از سرزمینِ خیالِ من ...

و  هُرمِ این صدای دور ...

 گرمایِ نزدیکی به من و دلم می داد ...

 صدا دور بود اما ...

تو .... نزدیک به من بودی ....

ای نزدیکترین نزدیک ... ( تنهاییِ من )

عاشق به تو ام ... گرچه به من غم می دی ...

عاشق به تو ام ... چون  تو .. نزدیکترین نزدیکی ...

و در تو ... صداقتی نهفته است که در کسی ندیده ام ....

و در تو ... مهریست که تّه نمی کشد ...

و در تو ... شاید آرامشی یافته ام که هیچ جایِ دگر نبود ...

( ای تنهاترین تنهای من ... تنهاییِ من )

 

    

 

دراین هوایِ قشنگِ ابریِ تیره

دلم نغمه یِ دوباره سر می گیره

در کنارِ درختِ پشتِ پنجره ام

دوباره .. هوش از سرِ دلم میره

در این هوایِ مست و دلپذیر

کبوتری نشسته بر بامِ خانه یِ من

کبوتری که راهش می دهم در دلِ خود

کبوتری که مست می شود او با دلِ من

در این هوا که هوایِ مطبوعِ دلِ مّنّست

من و گنجیشکها قراری داریم

قرار گذاشته ایم که یکسره بخوانیم در کنارِ یکدیگر

ما با هم و با دلِ بهار .. قراری داریم

قرار گذاشته ایم که به هر رهگذری که می گذرد چون همیشه لبخند بزنیم

و بخوانیم در گوشِ مردمانِ شهر .. نغمه هایِ جانمان

تا که شاید با نوایِ تپش هایِ قلبمان

به قلبِ خسته از راهِ رهگذری .. رنگِ بهتری بزنیم

دیروز به هر که دیدم در خیابان لبخند می زدم

و چه معجزه گر بود لبخندِ دلِ من

امروز من دوباره می خندم

تا که نماند .. غم .. در دلِ من

بخوان .. گنجیشک .. بخوان اینک

من و تو همزادِ هَمیم انگار

بخوان .. در گوشِ دلم همه هستیِ خود را

من و تو .. همدلِ هَمیم انگار

عشق را با تو می شناسم ، زندگی را با تو زیبا میبینم

اگر گهگاهی چند خطی می نویسم به عشق تو است

و اگر اینک نفس می کشم و زندگی میکنم به خاطر وجود تو هست هم نفسم !

ای تو که مرا عاشق خودت کردی ، نمی دانی که چقدر دوستت دارم ،

نمیدانی که با تو چه آرزو هایی در دل دارم ...

اگر از عشق تو می نویسم ، به عشق تو است ،

و با وجود تو عشق برای من پاک و مقدس است ......

دوستت دارم
به شمارش نشستم ...یـــــــــــــک روز ...دو روز ...یـک هفته...یــک سال ....یـــــــک عمـــــــــر ....آری یک عمـــــــــــــــــــــــــــر
یک عمر به پای تو خواهم نشست
با مهربانی هایت خو گرفتـــــــــــــه ام
مرگ هم توان گسیختن عشق من را ندارد
و امروز را ...
امروز که میخواهم، با فشار بوسه هایم ، لبان زیبایت را به بازی در آورم

امروز که ...، نگاه ناز چشمان قشنگت، مرا بیخود از این زمانه می کند
!و امروز ...از راهی دور، اما نزدیک تر از فشار دولب بر روی هــــم ...با بغضی که از حسرت ندیدن چند ماهه ات به دل دارم...با صدایی که از عمق وجودم بر آمیخـــــــــــته ...سر بلند تر از همه عاشــــــــــــــقان
به تو میگویم ...با هر دم و باز دمــــم ...به تو ای عشق آسمانی من ...به تو ای محکمترین تکیه گاه مشرقی ...به تو میگـــــــــــــــــــــــویــــــــــــــــــــــــــــــم
امروز، فراوان تر از هر روز دیگر، دوستت دارم

     

 

ببار .. باران .. ببار ..

آنقدر ببار بر دلم .. تا که یادم برود تنهایم

تا که با هر قطره یِ تو .. بر رویِ دلم

حس کنم .. تا به ابد زیبایم

آهسته و پیوسته ببار

چون که من می ترسم

از رعدِ دلِ تو

چون که من می ترسم

از غرشِ دیوانه یِ ابر

یا که برقی که به یکباره روشن می سازد ..

 آسمانِ تیره یِ شهر ..

ببار .. باران .. ببار ..

آهسته و پیوسته ببار ..

در دلم .. شوقِ نفس ..

در دلم .. گلِ لبخند .. تو ..  بِکار ..

تا که یادم برود .. غمهایم ..

رها شو ای دلِ بیتاب ..از ترس و پریشانی .. وگرنه در این باتلاق ..

     

 

کمی آرام بگیر ای دل ... مهار کن اسبِ سرکِشَت

مگذار که بیتابی ... گیرد قرارت را

گر خواهی که دنیایی .. رامِ تو گردد باز

باید که رها گردی .. از همه بیتابی

مگذار که بیتابی ... گیرد قرارت را

تا باز کنی با عشق .. هر دری که می خواهی

بشنو سکوتِ مرا که می نوازمش به گوشِ دلت آرام.آرام .گوشَت را بسپا

                        

 

بشنوید ای ماه و ستارگانِ آسمانِ شب

بشنوید ای صاحبانِ دلهایِ پُر زِ تب

بشنو .. تو ای نسیمِ شبانه یِ خُنَک

و تو .. ای خاموشِ نازنینِ پُر زِ تب

اینجا .. زنی می نوازد تار به تارِ دلش

تارهایی که هیچوقت ترانه نمی شوند

چون که جنسشان .. از جنسِ سکوتیست که فریاد نخواهند شد

بشنوید اینک .. سکوتِ دلش .. در سکوتش .. حرفها دارد

عاقبت روزی در میانِ حرفهایِ ناتمامِ دلش .. خاموش خواهد شد

بشنوید او را .. قبلِ خاموشی .. 

و نسپاریدش به دستِ فراموشی ..

بگذارید که فکر کند ..

می ماند جایی در گوشه یِ دلِ همدِلِتان

من ..
 
دلم می گیرد !..
 
وقتی ..
 
می نویسم فقط برای تو ..
 
ولی ..
 
همه می خوانند الا تو ...!!

  

 

بخوان ... ( دلِ من ) .. مونسِ  شب هایِ درازم ...

که هست هوسِ آوازِ تو .. بازم ...

در گوشِ من .. اسرارِ نهانت .. عیان کن ...

تا با سِحرِ کلامت .. بر لشکرِ غم .. یک تنه .. تازم ..

 

باز هم اعتماد می کنم به تو .. تو ای دلِ من ..

یا مرا از غم هایم برهان ..

یا که با من غرق شو ..

در دریایِ غصه هایِ بیقرار ..

 

انتخاب با توست .. یا تا همیشه گریه کن ..

یا شنا کن به سویِ ساحلِ امن ..

     

 

چشمانم را که می بندم ..

چشمِ نگاهِ دلم به رویِ ثانیه هایی باز می شود..

که من هستم و تو هستی و جرعه ای شرابِ عشق ..

که ما هستیم مستانه در کنارِ هم ..

 و ما مستانه می رقصیم ..

 و ما  مستانه می خندیم ...

و ما هیچ چیز نمی بینیم جز نگاهِ هم ..

و ما هیچ چیز نمی شنویم .. جز تپشهایِ قلبِ هم ..

و ما .... عشق را زندگی می کنیم کنارِ هم ...

در کنار نفس های شب که آرام است .. دلِ بیقرارم .. آرام نفس می کشد

                             

 

در میانه ی شب .. در هوایِ بیتابی ..

دل می دهم به تنفسِ شب ..

به ! چه لحظه یِ نابی ..

لحظه ای که در آن ..

من هستم و شب و نفس زدن هایش ..

و تا خودِ صبح .. کنارِ نفس هایِ شب ..

آرام .. خواهم خفت ..

                         

 

خدایا بیقرارِ راه رفتن به زیرِ بارانِ آسمانت شده ام

و صدایِ قطره ها .. بیتاب کرده این دلم

شب از نیمه هم گذشته است

تا صبحِ تو .. راهی نیست خدایِ من

به آسمانت بگو .. ببارد تا خودِ صبح

تا که من با طلوعِ خورشیدت

به کوچه هایِ شهر بزنم

تا که من با هر قطره از ابرهایِ بیقرارِ تو

دل را رنگِ تازه ای زِ تمنا بزنم

خدایا .. به آسمانت بگو

اشکهایش را همه .. همه .. خودم .. با تمامیِ دلم .. خریدارم

به آسمانت بگو .. که عاشقِ دلش هستم .. عاشقِ صدایِ قطره هاش

قطره هایی که وقتی به شیشه ی پنجره می خورند

گویی شیشه یِ دلِ مرا .. نوازش می کنند به آرامی

و من .. چه آرام می شوم .. با صدایِ قطره ها

و من .. چقدر دلم می خواهد که گریه کنم

هم صدا با قطره هایِ آسمان

اشک بریزم زِ عمقِ جان

تا شاید من هم مثلِ ابرهایِ دلش

سبک کنم ابرِکِ دلِ پُر بارانم را

و نفس بکشم در هوایِ تازه یِ دلم

هوایی شاید که پُر بهار

هوایی پُر از حسِ قشنگِ بیشه زار

هوایی که در آن اثری از غم نیست

هوایی که در آن .. حسِ شادی .. کم نیست

                     

 

گاهی چه دلتنگیم ..

گاهی عجب خسته ..

گاهی عجب بُغضی ..

راهِ گَلو  ... بسته ..

و چقدر احساسِ تنهایی می کنیم ...

در  ثانیه هایِ دلگیری که تاریکند ..

و هیچ شمعی روشن نمی کند شبِ دلهایِ خسته یِ ما را ..

و .. اشک .. تنها اشک ..

می تواند که ببارد بر گونه هایِ تب  کرده یِ دل ..

و سبک کند ابرَکِ پُر غصه یِ دل را ..

و بُغضمان فریادِ هِق هِقی شود .. در میانِ تاریکی ..

هیچوقت از اشکِ دلت نترس .. بگذار گاهی ببارد بر رویِ گونه هایِ تو

بگذار سبک کند دلت .. تا که شاید دلِ تنگت را مرهمی باشد

تا که شاید .. لبخندی هدیه کند به لبانِ بسته ات

و به نگاهِ مضطربت .. آرامش هدیه کند

از اشکِ دلت نترس .. گاهی کمی گریه لازم است

گاهی ...

فقط ...

گاهی ...

 

به شهرِ قصه هایِ من بیا .. به خوابهایِ خوبِ خوبِ من .. تا هر شبِ

                            

 

مراقب باش ... اینجا احساسِ زنی خفته است ..

آهسته قدم بگذار ... در حریمِ دلش ..

مبادا بر هم بزنی ... خوابِ شیرینش را ..

بگذار تا ابد ... دلش با دلِ بهار .. عاشقی کند

گاه بگذار تا نگاه حرفی بزند .. دل به سکوت بده و لب به لبِ احساسی

           

 

شب است .. شبی پُر زِ تب است ....

من هستم و تنها یک یاد ...

من هستم و حسی بر باد ...

من هستم و عاشقانه هایِ نم کشیده ای ...

 در بهاری که پائیزِ آرزوهایِ بیقرارِ من است ...

هیس!!!!!

هیچ مگو ... با دلم ....

بگذار لبهایت با لبهایم سخن گویند ...

من حرفِ لبهایت را بهتر ..

واضح تر .. و عمیق تر .. می فهمم ..

لب بگذار بر لبِ دلم ...

تا بگیری از من .. تبِ این شبِ پُر از هراسم را ...

                    

 

خدایا کمک کن تا که من ... بخندم با دلِ بهار ..

نه اینکه بگریم در خودم .. کنارِ غمهایِ بی شُمار ..

خدایا کمک کن تا که من ... زنده شَم به شوقِ بهار ..

نه اینکه بمیرم در خودم .. کنارِ دلم زار و نزار ..

خدایا کمک کن .. به من .. و .. دلم ..

خدایا بخند با دلم .. در بهار ..

گاهی چنان غرقی در افکارِ بیقرار.که هیچ مرد قصه ای و هیچ بوسه ای

             

 

چه بیخواب شده دلم ........

در نیمه شبی تب آلود و وهم زا .......

در دریایِ بیکرانه یِ احساسش ......

عجب .. خلوتِ پُری دارد .....

خلوتی که پُر است از خیالی که خواب از سرش ربوده است ....

خلوتی که پُر از تصنیفی ناسُروده است ...

خلوتی پُر  از یک غمِ سنگین  ....

غمی که هیچ خنده ای .. حریفش نبوده است.....

 

خدایا از دلم مگیر .. مردِ قصه هایِ من .. بدونِ او .. خیلی تنهایم

       

 

گاهی یک خیال .. می رسد به دادِ دلم

خیالی که می گیرد از نگاهم .. همه غمهایم را

و مدام .. نگرانِ احساسِ من است

که مبادا .. شیشه یِ نازکِ دلم را

غباری بیقرار .. فرا گیرد

من با این خیال هر شب

قراری دارم

قراری در اوجِ بیقراریِ دلم

و من دلخوشم با این خیالِ خامِ دلم

هیچ واقعیتی دگر طلب نمی کند دلم

در این خیال ...

تنها ...

من هستم ... و مردی که دوست می دارد او دلم

و شبی که پایانِ ترسهایِ من است

شبی .. در آغوشِ خیالی  .. امن و دلپذیر

شبی .. با حسِ حضورِ دلنشین و شادِ مردِ من

                 

 

خدایا .. قَسَمِت می دم ..

به حقِ سبزه و گلت ..

به شور و مستیِ نوایِ بلبلت ..

به آبِ روانِ رود و به قشنگیِ جنگلهایِ پُر سرود ..

به آسمان و زمینِ تو .. به گردشِ زمانِ تو ..

که تو ای خدایِ من .. ای خدایِ دل ..

بگیر تو رنج و درد .. از دلهایِ بنده هایِ خود ..

بده به تک تکِ دلهایِ بنده هات ..

شوقِ نفس کشیدن در هوایِ مستانه ی بهار..

بگیر از تنِ بنده هایِ بیمارت هر چه درد ..

بگیر از دلهایِ بندگانِ فسرده ات .. اشکِ سرد ..

بگیر دستِ بنده هایت را در این بهار ..

بگذار تا که این بهار .. بهارِ آرزو باشد .. برایِ بنده هات ..

خدایِ من .. خدایِ دل ..

بشنو دعایِ مرا .. در این ساعتهایِ پایانِ زمستانت..

لبریز کن .. دلها را ..

از حسِ حضورِ خود ..

تا همه عاشقانه و در نهایت سلامتیِ جسم و جان زندگی کنند ..

خدایا .. دست بنده هایت را هیچوقت رها نکن ..

بی تو ..

دلها فسرده است ..

بی تو ..

لبخندها کمرنگ و پشتِ بنده ها خالیست ..

بتاب بر دلهای تاریک و تنهای سرد ..

خدایا .. صدایِ مرا میشنوی؟؟

بشنو ..

چنان که من صدایت را در تک تکِ ثانیه هایِ دلم می شنوم ..

در تک تکِ نشانه هایِ تو ..

از صدایِ گنجشکانت گرفته تا .. رقصِ بید ..

خدایا ..

بگذار این بهار .. آغازِ بهتری باشد برایِ جهانِ تو ..

ممنون از خداییت ..

ممنون که با منی ..

            

 

مردِ قصه هایِ دلم .. مردِ قصه هایِ من

گوش کن با دلم به نغمه ی پرندگانِ بهار

ببین با دلم رقصِ سبزه هایِ شاد

و مست شو با  دلم در این هوایِ نوروزی

که من تو را تا همیشه مست از میِ قطره هایِ دلِ خود می خواهم

و .. اگر که تو هم دلم را تا همیشه مست می خواهی

نگاهِ دلت را هیچوقت مگیر از من

چون که من .. به اعجازِ نگاهِ .. ایمان دارم

آنجا که دو نگاه با هم می آمیزند

دنیایی عشق .. به جانِ هم می ریزند

نگاهم کن ..

تا لبریز شوم از عشقی که در نگاهِ تو می خواند نگاهِ دلم

( تو ) ... مردِ قصه هایِ دل .. ( تو ) مردِ قصه هایِ من

تنها با یک حسِ قشنگ است که شب زیباست.بی این حس.شب تا همیشه تاریک

                    

 

عجب نوایِ دل انگیزیست ..

 نوایِ دلی که عاشقانه است ..

همچون تپشهایِ آرامی که دو قلب در کنارِ هم دارند ..

و چه شادمانه می خندد دلِ من .. با شنیدنش ..

و چه لبریز می شوم زِ حسی که نه گفتنیست .. نه دیدنیست ..

حسی که فقط و فقط ... با بوسه ای چشیدنیست ...