حریر دل♥ ♥ ♥

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
حریر دل♥ ♥ ♥

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

برگرد

 

 

برگرد!

سکوت شبانه ی من را بر هم زده ای؟

و اشک را مهمان دلم کرده ای!

برگرد! به همان شهری که  جنس آدم های سنگی ست،

به همان شهری که آسمانش خاکستری ست،

دلت را به هوای نگاه دیگری،

راهی سفر کردی و دل من را بی پناه کردی!

برگرد!

به سرزمینی که از جنس دل های بی وفاست!

تو چشمان او رو دیدی، که چشمان مرا فراموش کردی!

برگرد! تو سرزمین دل غریبه ای!

برگرد! دلم خیلی گرفته!

برگرد!

به آن جا که عشق مرا به یک لذت آشنایی فروختی...

برگرد! 

کوله بار

 

کوله بارم پر از عشقی بود

که تار و پود وجودم را از آن خود کرده بود.

چشمانم را بسته بودم و چشمان زیبای تو را می دیدم

و در جاده ی بی انتهای عشق

قدم بر می داششتم... .

صدای غرشی چشمانم را گشود!

ابر با آن پوستین سپید و نمناکش، صدایش کردم

و گفتم:((تو می دانی عشق چه رنگی بود؟)

غرید و با لهجه یی شبیه لهجه ی نقره ای یاس های دلم، گفت:

-((عشق، رنگ حسرت است!))

واژه هایش را نمی فهمیدم، خندیدم!

از دستم رنجید.

با صدایی شبیه آواز نی لبک ها گفتم:

-((عشق من سپید است.))

با اندوهی که از دلش بر می خواست گفت:

-((یقین داری؟))

این بار من رنجیدم

با لحنی پر از ملامت و خاکستری رنگ گفتم:

((تو به سپیدی اش حسادت می کنی؟!... عشقم از تو سپیدتر است.))

بغضش شکست و اشک هایش فرو ریخت!

ابر می گریست و من خیس باران می شدم.

با یاد تو چتری ساختم و با زمزمه ی نام تو به راه افتادم.

رفتم

 

                                            

 

مگر آن روز ندیدی غم ویران شدنم را...غم ویران شدن سقف دلم را

دل من سوخت در این آتش جان...دل تو نشد حتی به حال ما نگران

سر گذاشتم بر سجده تا نشوم از تو جدا...تو همان روز شدی از من جدا

من شمع شدم تو پروانه نشدی...

من مجنون شدم تو لیلی نشدی...

من دریا شدم تو ماهی نشدی...

من ابر شدم تو باران نشدی...

من شعر شدم تو غزل نشدی...

من آب شدم تو جام نشدی...

رفتم دگر از یادت عزیزم...تو نروی از یادم،عشقم

فکر نمیکردم

 

 

 

هیچ فکر نمی کردم

به جرم عاشقی این گونه مجازات شوم

دیگر کسی به سراغم نخواهد آمد

 قلبم شتابان می زند

 شمارش معکوس برای انفجار در سینه ام

ومن تنهای خود را در اغوش می کشم                                    

تنها ماندم

لحظه

 

خدایاحال هر چه به آسمان می نگرم

 ستارهای نمی یابم

او از این آسمان رفته است

بدانم به کدامین اسمانت رفته است

خوب می دانم وخوب می دانم

 که دیگر بر نمی گردد

این را زمانی فهمیدم که می رفت

این را از رفتنش احساس کردم

ولی ای کاش برای یک بار

 برای آخرین باربه آسمان بر می گشت

 هرچند کوتاه

ای کاش می آمد ومی درخشید  

 برای لحظه ای  

 فقط برای لحظه ای

ای گل تازه

 

 

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا     

 

       

ای گل تازه که بویی ز  وفا      نیست تورا           خبر از سرزنش خار جفا  نیست  تو    را

رحم بر بلبل بی برگ و نوا      نیست تو را          التفاتی به اسیران  بلا   نیست    تو     را

ما اسیر غم  و  اصلا  غم  ما   نیست تو را         با اسیر غم خود رحم چرا نیست   تو    را

                                      فارغ  از  عاشق  غمناک  نمی‌باید بود

                                      جان من این همه  بی‌باک  نمی‌باید بود

ادامه مطلب ...

درد و دل با خدا

خدایا گریه  امونم نمیده  گاه گاهی خسته میشم  

 

 خدایا بارها  شکسته  ام اما دم نزدم گناهم چی بود  

 

 خدایا  رویاهام کوچیک بود پس چرا ؟چرا شکستم  

 

 خدایا همیشه با هام بودی ولی این روزا خیلی دلتنگم  

 

خدایا چرا اینجا ادماش رنگ و بویی  از محبت نبردن  

 

 خدایا چرا اونی که دوس داری همیشه میزاره میره  

 

خدایا چرا عشق واسه ادمای اینجا بازیچه شده  

 

 خدایا چرا اینجا اینجوریه و پیش تو نه  

 

  خدایا دلای عاشق و شکسته رو چند میخری

تو

 

 

 

 

تو که عاشقم باشی

تمام عشاق روزه ی سکوت می گیرند!

ماه

آسمان را فراموش می کند

ستاره ها در نورت خیره می مانند

و من در عمیق ترین نقطه ی اقیانوس چشمهایت

به خواب ملکوت می روم

تو که با من باشی

باران عشق می بارم

دلم را در صدایت گم می کنم

و بی تابی ام را با تجسم نگاهت تسکین می بخشم

حالا تو هستی

آرامشت شب را به حسادت وا می دارد

و من آرزوی بودنت را با خود به رختخواب می برم!

پیش از آنکه سپیده سر بزند

دیدارمان به پایان خواهد رسید

راستش را بخواهی

تمام قصه همین است!

می خواهم تنها بمانم

 

 

 سلام

حال من خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،

که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند

با این همه اگه عمری باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم،

که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمانم٬

تا یادم نرفته بنویسم:

دیشب در خوابم سال پر بارانی بود

خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم

دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد

اما دریغ که رفتن راز غریب این زندگیست

رفتی پیش از اینکه باران ببارد

میدانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است

انگار که تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است

بی پرده بگویمت:

میخواهم تنها بمانم،

میخواهم تنها بمانم،

میخواهم تنها بمانم،

بی قرارم، میخواهم بروم، میخواهم بمانم؟

هذیان میگویم! نمیدانم

نه عزیزم، نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد، بی کنایه وابهام

پس از تو مینویسم:

سلام

حال من خوب است

اما تو باور نکن!

شعر دلتنگی

باز امشب میان واژه ها انگار

درگیرم

من از این واژه های تلخ و تکراری

دلگیرم

شب رویا و کابوسش

تن تب دار و درمانش

طلوع صبح و بیداری

من و تکرار تنهایی

هوای تازه و نم دار

شکایت های بس غم دار

دل بی تاب یک عاشق

نوای ناله های دل

کبوترهای آزادش

رها،در اوج،بر بامش

من و این زورق تنها

تو و این ناخدایی ها

حضور تازه ی فانوس

و قلبم با غمت مأنوس

سخن از آرزوهایم

نهان در قلب ،رویایم

هوای دیدنت در دل

امید ِعاشق بیدل

دوباره بیقراریهای یک نامه

دوباره این من ِ درگیر یک ناله

و باز هم انتهای شب...

سکوت سرد و اجباری

خداحافظ

و دلداری

امیدم، بودن ِ فردا

بهانه

خواب و یک رویا

بوسه

 

 

 شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ

مانده در ظلمت دهلیز خموش

اختران دوخته بر منظره چشم

ماه بر بام سراپا شده گوش



در میان بود به هنگام وداع

گفتگویی به سکوت و به نگاه

دیده ی عاشق و لعل لب یار

دل معشوقه و غوغای نگاه



عقل رو کرد به تاریکی ها

عشق همچون گل مهتاب شکفت،

عاشق تشنه لب بوسه طلب

هم چنان شرح تمنا می گفت



سینه بر سینه ی معشوق فشرد

بوسه ای زان لب شیرین بربود

دختر از شرم سر انداخت به زیر

ناز می کرد،ولی راضی بود!



اولین بوسه ی جان پرور عشق

لذت انگیزتر از شهد و شراب

لاجرم تشنه ی صحرای فراق

به یکی بوسه نگردد سیراب



نوبت بوسه ی دوم که رسید،

دخترک دست تمنا برداشت

عاشق تشنه که این ناز بدید

بوسه را بر لب معشوق گذاشت

شباهنگ

 

 

 

 

من خسته بودم از خودم از چاه بودن  

از عمق تنهایی خود آگاه بودن  

بی آب و بی مهتاب در بیداری و خواب  

در شهر شب ، همسایه ی اشباح بودن  

تا اینکه تو نازل شدی بر من شبانگاه  

مبعوث شد چاهی به بیت اله بودن   

در طرفةالعینی شدم گلدسته ی عشق  

همچون اذان نیمه شب ، بیگاه بودن 

حتی نفس های غبارآلوده ام را 

بالا کشاندی تا مقام "آه" بودن 

از جزر و مد آبهای مرده خواندم 

در سرنوشتت میدرخشد ماه بودن  

اینک دلم پرواز میخواهد محال است  

با بادهای رهگذر همراه بودن  

ای کاش مدفونم کند توفانی از شن 

 

من خسته هستم از خودم از چاه بودن! 

{امیرمسعود حسینی}

بغض تلخ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گریه کردن تا سحر کار من است

شاهد من چشم بیمار من است

فکر کردم که او یار من است

نه!فقط در فکر آزار من است

نیتش از عشق فقط خواستن است

دوستت دارم دروغی فاحش است

یک شب آمد زیرو رویم کردو رفت

بغض تلخی در گلویم کردو رفت

پایبند جستجویم کردو رفت

عاقبت بی آبرویم کردو رفت

این دل دیوانه آخر جای کیست

آنکه مجنونش منم لیلی اش کیست

مذهب او هرچه بادا باد بود

خوش به حالش که اینقدر آزاد بود

بی نیاز از مستی می شاد بود

تو

 
 
 
 
 
 
 
 
 دریاب مراامشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم
وای از این حال پریشان که من امشب دارم
کاش یکباره زنم خیمه به صحرای عدم
دیگر ای زندگی از روی تو هم بیزارم
قصه ی روز و شب من سخنی مختصر است
روز در خواب خیالاتم و شب بیدارم
وه که من دیگر از این عمر به تنگ آمده ام
کیست کز لطف گشاید گرهی از کارم؟
شب و روزی همه یکسان گذرد بر من و من
اندر این دایره سرگشته تر از پرگارم
من دگر درس تو را از برم ای کهنه دبیر
تیره شد طالع رشخنده ز بس تکرارم
ترک می گفتم ار بود به من چون همه چیز
حیف در کار تو ای مرغ نفس ناچارم
ای سکوت ابدی بشنو و
خوشی عمر نخواهم که دهد آزارم
چون به تلخی گذرد آخر از این عمر چه سود؟
مثل است این که بود نیم نفس بسیارم
همه گویند گلستان جهان وه که هنوز
دامن جان نگرفته ست کسی جز خارم!!!

به سویت می ایم

                   به سویت می ایم 

 

 

 

 

 

با سبد سبد دل تنگی و شوق به دیدنت می آیم

برای لمست ....برای حس بودنت....برای به آغوش کشیدنت

 شور و شوقی وصف ناپذیر برای دیدارت  

به دور از همه ی باید ها نباید ها

به دور از همه ی تعلق ها

رهاتر از هرچه رها

فقط یک روز به لمس عشق مانده

و خواب با چشمانم غریبه است

و امان از دل 

که مدام بی قراری می کند

مرا یارای آرام کردنش نیست

تو را می خواهد،عشق می خواهد،بوسه هایت را طلب می کند

پس کی فردا از راه خواهد رسید؟

فردایی که مدت هاست منتظرش هستم

مدت هاست رویایش را در سر می پرورانم

مدت هاست با خیالش زنده ام

پس کی می رسی؟ 

  

ودر پس شیدایی ترین روزهای زندگیم 

به هر انچه فقط در رویا می دیدم

 واقعیت بخشیدم

فاصله ها را یک به یک پشت سر گذاشتم

و اکنون آغوشت

چقدر این بو  مست می کند مرا

دلم می خواهد با گرمای وجودت ذوب شوم

وجودی که همه اش عشق به توست

اما  حیف و صد حیف

که همه چیز به سرعت چشم بر هم زدنی به پایان می رسد

وقت رفتن است

و چشمان اشکبارم دیدن صورت ماهت را از من دریغ می کنند

هرچه کوشیدم که نبارند

نشد که نشد

بوسه و  آغوش گرمت آخرین یادگاران منند

کاش زمان می ایستاد

کاش سهم من از تو فقط دل تنگی نمیشد 

 

ترنم یادت پیوسته می پیچد و می چرخد

و مرا دیوانه وار دل تنگت می کند

دل تنگ حتی اندکی تماشایت

برای هیچ کس نیست

 

                برای هیچ کس نیست

 

 

این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست 

 

 نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست 

  

آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم  

 

 دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست 

  

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند 

 

 من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست  

 

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم  

 

که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست 

 

 باید خدا هم با خودش روراست باشد 

 

 وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست 

 

روز مرگم ...

روز مرگم ... 

 

 

 

 

 

 

 

روز مرگم اشک را شیدا کنید

روی  قلبم عشق راپیدا کنید

 

 

 

روز مرگم خاک را باور کنید

روی قلبم لاله را پیدا کنید

 

 

 

جامعه را خاک و خاکستر کنید

خانه ام را وقف نیلوفر کنید

 

 

 

 پیکرم را غرق در شبنم کنید

روز مرگم دوست را دعوت کنید

 

 

 

دور قبرم را کمی خلو ت کنید

بعد مرگم خنده را از سر کنید

رفتنم را دوستان باور کنید