از این بالا .......
در این تنهاییِ یک دست
چه حسی در دلم دارم ..
از این بالا ........
در این ساکتِ تاریک
چه نورانیست ...... خانه های شهر
چه نورانیست ... آسمان و ابر
و این بالا .. چقدر سرد است
عجب سوز و سرمائیست
در این تنهاییِ پر درد
به یادت .. شمعی در دلم روشن کرده ام ..
می بینی؟؟
می بینی که چگونه هنوز هم در دلم هستی ؟؟
و من تا زنده ام .. هیچگاه فراموشت نمی کنم ..
و یادم نمی رود که تا روزهایِ آخر بودنت ..
لبخند می زدی به روی زندگی .. به رویِ عشق ..
ای دوستِ ندیده ام .... ای آنکه در دلم مأوا گزیده ای ..
من تو را .. تا همیشه دوست خواهم داشت ..
روحِ مهربانت شاد و بازماندگانی که دیگر نیستی میانشان آرام
می خواهم فکر کنم ... که به یادمی
می خواهم فکر کنم ... که همچو نوازشِ آب
در لحظه های تو جاریست ... اسمِ من
می خواهم خیال کنم .... که همچو آرامشِ خواب
قراری برای بیتابیِ توست .. دلِ من
بگذار با این خیالِ قشنگِ دلم خوش باشم
نگو .. عجب خیالِ خامیست .. این خیالِ بیهوده
بگذار فکر کنم که همچو تکرارِ آیه های خدا
تکرارِ نام من .. می کند دلِ بیقرارِ تو .. آسوده
می خواهم خیال کنم .. که عاشقم هستی
و من در اوجِ افکارِ عاشقانه ات هستم
می خواهم خیال کنم .. که .. تنها عشقِ دلِ تواَم
من ... به همین خیالِ خامِ دلم .. دل بستم
با حسِ حضورت .. دلم خرسند است
زیرِ بارانِ قشنگِ احساس
بگذار لبِ خود بر پیشانیِ من
تا نباشم تنها
تا نگیرد دلِ من
تا بخندم با تو
بر همه غمهایم
نگاه کن که من .. با تو ..
تا همیشه لبریز از شرابِ محبتم ...
و هیچ سرمایی از دلم نخواهد گرفت ..
آتشِ عشقت را
و در آغوشِ مهرِ تو ..
تا همیشه تازه می مانم ..
نگاه کن که چگونه یخِ نگاهِ من ..
ذوب می شود در برقِ نگاهِ تو ..
و دستانِ عاشقم ..
سر انگشت ِ مِهرْبانِ تو را می جویند ..
بدونِ هیچ کلام یا حرفی .. تنها .. نگاه کن مرا ...
بگذار تا نگاه هایمان ... با هم سخن گویند ....
بگذار بخوانیم از نگاهِ هم ... ناگفته هایِ یکدیگر ....
تا .. جانهایمان با هم یکی شود ..
تا حل شویم در وجود هم ..
من اینجایم ...
کنارِ سکوتِ خوشایندِ دلم ..
و نگاهم از میانِ قابِ پنجره ...
به رویِ سرزمینِ ناشناخته ی دلهایِ مردمان باز است ..
و گاه چه لذتی دارد برایِ دلم ..
نشستن بر سرِ سفره ی دلِ آدمهایی که..
سفره ی دلشان را پهن می کنند در حضورِ نگاهِ هم ..
و کنار سفره ی دلهاشان .... فارغ از قضاوت هایِ بی اساس..
گاه عجب گل می گویند و می شنوند ..
و گاه چه صبورانه گوش می کنند به دردهایِ دلِ هم ..
من از میانِ قابِ پنجره .. گاه میهمانِ دلی هستم ..
و گاه دلی .. به میهمانیِ دلِ من می آید ..
دوست دارم این پنجره را ..
که به رویِ دلهایِ مردمان باز است ..
نه به رویِ جسمِ خاکیشان ..
امشب در دریایِ حسِ جدیدِ خود تطهیر می کنم دلم
باید بشویم از رُخَش .. زنگار
باید پاک کنم دلم .. از شَک
دلِ من .. در تردید .. خواهد مرد
امشب .. در حسِ جدیدی رها خواهم شد
رها از هر چه که خسته می کند دلِ مرا
خدایا ..
هیچ می دانی که همیشه به موقع به دادِ دلم .. تو می رسی ؟؟
آنجا که خسته ام .. آنجا که دل شکسته ام ..
آنجا که از همه ی عالم و آدم گسسته ام ..
همیشه تو همان دستی هستی که می گیری از دلم غبارِ غمها را
مرسی خدایِ قطره ها ... بارانت بر دلم بارید و نگاهِ من تر شد
و من ... از یمنِ وجودِ تو ... تازه تر شدم
آبیِ به این زیبایی ... گاه چه وحشت زاست
کاش دریانوردِ ماهری باشیم ...
تا در دریایِ پر تلاطمِ دنیا
سالم و شاد به مقصد رسیم و رسانیم ..
دلهای خود و همه ی آنهایی را که دوستشان داریم
پشت یک تنهاییِ معصوم ..
نگاهی خیره بر خویش است ..
نگاهی که گاه لبریز از لبخندُ ..
گاه سرشار از غم هایِ کمابیش است ..
در این شبِ یلدا ... می افروزم شمعِ روشنی در دل ..
تا که .. تا خودِ صبح .. کنارِ من و دلم باشد ...
خدایا تو هم کنارم باش ...تا ... شبم .. شبِ آرامتری باشد