.............
گاهی خداوند درها را می بندد و به پنجره ها قفل می زند ..

 زیباست که تصور کنیم بیرون هوا طوفانیست

و او مثل همیشه مشغول محافظت از ماست ...

این رو خودم ننوشتم ..

همین الان یه اس ام اس برام اومد از طرف یکی از دوستام ..

 و در حالی خوندمش که همه ی در و پنجره ها رو بسته می بینم

در حالی خوندمش که قفسه ی سینم مدام تیر می کشه

 و اشکام پنهون ازدور و بریام سرازیره ..

 درسته که حتی نتونستم با دیدن این نوشته لبخند بزنم

اما منو یاد خدا انداخت ..

خدایا خودت منو نجات بده

از هر چه حسِ بد

از هر چه مرا بیزار کرده از خودم

خدایا .. درها همه بسته

دل و جان من  خسته

و کشتیِ احساسم به گِل نشسته است

بر من مپسند که اینچنین بیزار باشم از خودم

بگیر دستم را ..

جز دست تو به هیچ دستی اعتماد نمی کنم

می ترسم دگر از دنیای آدمهایت ..

دنیایِ دیگری به من نشان بده

در این ویرانه ی امید .. به من راهی نشان بده

راهی که به سویِ روشنی باشد

راهی دور از سیاهی و نفرت

خدایا ..

 از طوفان بیرون نجاتم می دهی .. مرسی

اما به من بگو ..

 با طوفانی که در درونِ من برپاست .. چه باید بکنم؟