بچه که بودم ..

بچه که بودم ..

 هر وقت می خوردم زمین و زخم و زیلی می شدم ..

 اول یه کم دور و برمو نگاه  می کردم ببینم کسی حواسش هست یا نه ..

بعدم اگه کسی اون دور و برا نبود ..

تا دلم می خواست گریه می کردم ..

و پا می شدم خودمو می تکوندم و روز از نو روزی از نو ..

بارها تو زندگیم افتادم .. گریه کردم .. پا شدم و دویدم دوباره ..

بچه که بودم ..

 همیشه یه خودکار دستم بود و هر چی که اذیتم می کرد می نوشتم ..

 بعدم از لجم

همه حرفامو ریز ریز می کردم ..

 انگار دارم غم و غصه هامو چال می کنم ..

بعدم یه نفس  عمیق می کشیدم..

 و بازم انگار که دارم خودمو می تکونم که دوباره پاشم و به دویدنم ادامه بدم ..

الان دیگه بچه نیستم ..اما هنوزم کارم همینه ..

اما اون موقع وقتی می نوشتم هیشکی نمی خوند ..

حالا اینجا می نویسم که هر کی رد می شه ودلش میخواد بخونتم ..

کدومشم بهتر ه اصلا نمی دونم ..

اما می دونم که بازم می خوام بنویسم ..

چه خونده بشم .. چه نشم ..

چه اونی که منو می خونه منو بفهمه .. چه نفهمه ..

اما باید که بنویسم