دیشب هم گذشت ... و من غرق در رویاهای شبانه ام راهیِ دیارِ خواب شدم ... همچون دورانِ شیرینِ کودکی ... تصاویرِ زیبایی خلق می کردم در ذهن خویش ... و با تماشایشان لبخند می آوردم به لبم ... بالشِ تنهاییِ خویش را آنچنان بغل زدم ... که گویی معشوقِ ندیده ی دلم را در آغوش کشیده ام .. و با چشم بسته نگاه می کردم به درونِ قلبِ خود ... قلبی که گاهی هیچ تپشی در آن نمی بینم .. دیشب میانِ خواب و بیداری ... شناور بود این دلم ... و در گوشم صدایی .. نامم را آهسته نجوا می کرد ... صدایی از دورهایِ دور .. صدایی از سرزمینِ خیالِ من ... و هُرمِ این صدای دور ... گرمایِ نزدیکی به من و دلم می داد ... صدا دور بود اما ... تو .... نزدیک به من بودی .... ای نزدیکترین نزدیک ... ( تنهاییِ من ) عاشق به تو ام ... گرچه به من غم می دی ... عاشق به تو ام ... چون تو .. نزدیکترین نزدیکی ... و در تو ... صداقتی نهفته است که در کسی ندیده ام .... و در تو ... مهریست که تّه نمی کشد ... و در تو ... شاید آرامشی یافته ام که هیچ جایِ دگر نبود ... ( ای تنهاترین تنهای من ... تنهاییِ من ) |