دراین هوایِ قشنگِ ابریِ تیره

دلم نغمه یِ دوباره سر می گیره

در کنارِ درختِ پشتِ پنجره ام

دوباره .. هوش از سرِ دلم میره

در این هوایِ مست و دلپذیر

کبوتری نشسته بر بامِ خانه یِ من

کبوتری که راهش می دهم در دلِ خود

کبوتری که مست می شود او با دلِ من

در این هوا که هوایِ مطبوعِ دلِ مّنّست

من و گنجیشکها قراری داریم

قرار گذاشته ایم که یکسره بخوانیم در کنارِ یکدیگر

ما با هم و با دلِ بهار .. قراری داریم

قرار گذاشته ایم که به هر رهگذری که می گذرد چون همیشه لبخند بزنیم

و بخوانیم در گوشِ مردمانِ شهر .. نغمه هایِ جانمان

تا که شاید با نوایِ تپش هایِ قلبمان

به قلبِ خسته از راهِ رهگذری .. رنگِ بهتری بزنیم

دیروز به هر که دیدم در خیابان لبخند می زدم

و چه معجزه گر بود لبخندِ دلِ من

امروز من دوباره می خندم

تا که نماند .. غم .. در دلِ من

بخوان .. گنجیشک .. بخوان اینک

من و تو همزادِ هَمیم انگار

بخوان .. در گوشِ دلم همه هستیِ خود را

من و تو .. همدلِ هَمیم انگار