حریر دل♥ ♥ ♥

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
حریر دل♥ ♥ ♥

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

........

 

نزدیکتر بیا ..... دل بسپار به سازِ دلم

با همه غمی که گاه .... در نغمه هایش دارد

تقصیر از من نیست ...... تقصیر این دل است

که نغمه هایش همیشه شاد نمی شوند

اما ..... تو بیا

نزدیکتر بیا ... چرا که در حضورِ تو

از یاد می برم ..... غمهایِ دلم

تو سرود قشنگی  باش تا که من

نوای شادی باشم کنارِ نغمه هایِ تو

........

عاشقم به نگاهِ  کودکی که در نگاه خود .. همه چیز رنگ سادگی دارد

عاشقم به حس و حالِ کودکی که غمهایش را با اشک

و شادیهایش را با خنده های طولانی فریاد می زند مدام

و سکوت برایِ او نشانه ی خشم است

و نمی ترسد از اینکه زار بزند گاهی

و غمهایش را ببارد بر سر و رویِ زمین و زمان

و نمی هراسد از قهقهه اش

و با خشمش نمی جنگد

فرو نمی برد بغضش را

از ترسِ دلگیر شدن اطرافیان خویش

یا از ترسِ توبیخ شدنش

عاشقم به نگاهِ کودکی که طوفان را ندیده است هنوز

با ترسها غریبه است و نمی داند هنوز که زندگی سخت است 

نگاهِ کودکی که خشمش را  نهان نمی کند در خود

نگاهِ کودکی که عشق را نمی کُشد در خویش

کاش نگاهِ کودکی ام ... گُم نمی شد در غبارِ جاده های زندگی

کاش همیشه با من بود  .. تا که من ..

 در امواجِ قشنگِ آن رها می شدم از هر چه هست و نیست

........

 

چشمانم را می بندم و چنان در عطر گل و آوای نسیم غرق می شوم

که دیگر هیچ ازدحامی نمی تواند آرامش ذهنم را به هم زند

آی آدمهای شتابزده .. لختی درنگ کنید ..

خوشبختی در دو قدمیتان و شما به دنبالش گرد جهان می گردید ..

امروز روز دیگریست ..

کاش تازه تر شویم ..

........

 

ای خدای آسمانِ دلم ...

قلم موئی به دستم ده ...

و رنگهایی .. از جنسِ گل و شبنم ...

می خواهم امروزم را ...

به رنگِ طراوت و شادی بکشم ...

کمکم کن .. خدایِ آسمانِ دلم ...

نقاشِ ماهری نیستم ...

کمک می خواهم .

گله ای نیست



گله ای نیست .... خدا .... نه گله ای نیست

گر گوشه ی تنهاییِ دل ... بازیچه ی دردم

یا در دلِ شب .. این شبِ تار ... ساکت و سردم

هیچ گله ای از چرخشِ ماه .. یا فَلَکَت نیست

تو .. خود خدایی .. گله از تو .. روا نیست

اما ...  تو بیا ...

نیم نگاهی به من و این دل بیانداز

وانگه تو بگو .. دوایِ دلِ خستم ..

چرا نیست ؟؟؟

شب است و من و خیالاتِ شبانه ی ِ من ..

 

شب است و من و خیالاتِ شبانه ی ِ من  ...

شب است و من و دلی بریده  و زخم ...

شب است و من و شمع و تنهایی ...

شب است و دلی در میانه ی ِ  وَهم ...

شب است و تب است و جمله هایِ دیوانه ...

شب است و من و پیاله یِ غم ..

........

 در سرم  می پیچد شب همه شب

 آهنگ صدایی که مرا خواند به نام

 و دلم را بربود

........

 

وقتی هوا مث امروز بارونی میشه

 وقتی ابرا با سخاوت قطره ها شونو  رو سر و کول آدما خالی می کنن

 وقتی هوا لطیف میشه عین قلب بکر بچه ها

 یاد من باش

که بارون همیشه لبخند رو لبام آورده

حتی وقتی تو دلم  می گریم

........

 

هیچ دستی نمی کوبد در تنهاییم

در غروب سرد پاییزی 

 باز دلم تنهاست

باز آواز می خواهد دلم

 در این خاموش

 ابرها هم دلگیرند

 شاید که باز دلتنگ بارانند

 نمی دانم

 باد تنها .. شاخه ها تنها .

.آسمان با ماه و خورشیدش همه تنها

 شاید که اینها هم دلتنگ بارانند 

 من نمی دانم .. نمی دانم

 لیک میدانم دلم تنهاست .. آواز می خواهد

 در این خاموشی مطلق .. نسیم ساز می خواهد

 دلم تنگ باران است ... دلم باران می خواهد

شبم خالی ز هر قصیده ایست

چشمانم حتی نه به راهی و نه محتاج نگاهی دیگر

من و تنهایی من .. باز اسیریم در شب

 به خودم می گویم :

فردا باز به روی امشب .. خط خواهد زد

کاش فردا زودتر برسد

می هراسم از شب تنهایی خویش

........

 

زندگی اجبار قشنگیست ..

هرچند که گاهی از غصه ..

 به لب رسد این جان خسته مان

........

 

می خواهم گم شوم در سایه های شب ...

 آنجا که دستِ هیچ غمی به من نرسد

اما .....

 چه کنم ....

 که دلم می ترسد ....

از شب و از سایه های بلندِ آن بر دیوارهای شهر ...

 پس من کجا گم کنم دلم ؟؟ دل من می خواهد گم شود ..

کجا ؟؟؟ کاش می دانستم

امشب زن کاملِ ناقصی هستم !!

 

امشب .....

از آن دخترک معصومِ سر به هوا ....

 هیچ اثری نیست در دلم ..

همان دخترکی که .....

بی خیال می خندد ....

و می دود در پِیِ پروانه هایِ احساسش ...

امشب .....

 زنی در دلم در سکوتِ خویش نشسته است...

زنی که عاقل است ....

 و بهانه هایِ کودکانه به خنده باز نمی کند لبانش را ..

و من بسیار دلتنگم .. دلتنگِ کودکِ دلم ..

بی کودکِ درون ِ خویش ...

 ناقصم .....

 حتی اگر به ظاهر زنِ کاملی باشم

...........

 

 

ثانیه ها گذشتند ... روز گذشت ... غروب هم

و من در آستانه ی شبی دگر نشسته ام

از تو می خواهم که یارم باشی

از تو می خواهم .. کنارم باشی

تا امشب هم .. مثلِ دیشب بگذرد بر من

حتم دارم که قادرم .. در کنار تو ..

خطی به رویِ سکوت و هراسهایِ شبانه ام کشم ..

و شبم را رنگی به غیر از رنگِ سیاهِ سرد بزنم ..

با من باش .. جایی در عمقِ دلم .. و تا خودِ صبح نامم را صدا بزن

آرام می شود دلم .. وقتی صدا می زنی مرا

قشنگ می شود شبم .. وقتی  کنارمی

نگاه نکن به من .. که نگاهم به جاده خیره مانده است

که من دگر .. انتظارِ کسی را نمی کشم

که من دگر .. خسته ام از انتظار برایِ شاهزاده ی اسب سواری

که هیچگاه از جاده ی دلم گذر نمی کند

نگاه نکن به اشکِ من .. که اشکِ من از شوقِ رسیدن ها نیست

که اشکِ من .. آهِ یخ بسته یِ دلِ من است که در کویرِ دل ذوب

شد و سرازیر شد از رویِ گونه ام ..

نگاه نکن به من .. که خسته تر از همیشه نشسته ام

که من .. خستگی را هم دگر باور نمی کنم

نگاه نکن به من .. که حرفهایم شعر و ترانه می شوند

که من .. دگر .. شعر را هم باور نمی کنم

 که من .. دگر .. هیچ چیز را جز حسرتِ دلم

 جز درکِ فاصله .. جز رنگِ سیاهِ غم

باور نمی کنم


در میانِ آبیِ بیکرانه یِ دریا .. یا جایی در اوجِ آسمان

گاه در سایه یِ یک درخت .. یا کنارِ نهرِ آب

و گاه ... در یک نگاهِ بارانیست ...

در نگاهی که عاشقانه دوخته شده به لبِ احساسِ دلِ عاشقمان ...

این چشمه تا زمانی می جوشد که حسی هست ..

بی احساس ...

این چشمه می خشکد ...

بی احساس ...

دلهامان در بی حسیِ مطلق ..

می میرد .. می پوسد ...

خدایا .. هیچوقت مگیر از من ..

احساسم را ..

حتی اگر که قرار است تا ابد ببارم در خود ..

........

   

 

 

 امروز ... سحر خیز شده ام ...

جهانی در خواب است ... و ....

دلِ من اما چه بیدار می تپد درونِ سینه ام ...

نمی دانم چه خوابی بود که می دیدیم ...

نمی دانم خوب بود یا که بد ...

کابوس شبانه بود .. یا که رویایی ...

اما .... هر چه بود .... بیدارم کرد ....

و بعد ... هجوم افکارم ... خواب را ربودند از دو چشم من ....

گویی ذهن من ... زودتر از خودم بیدار می شود هر روز ....

گاهی عجیب .. یک ذهنِ خالی .. می خواهد این دلم ....

اما نه .. خدایِ من .. باز هم ناشکر بودم .. مرا ببخش ...

با افکارت دست و پنجه نرم کنی ... بهتر است ...

تا اینکه با یک ذهنِ خالی سر کنی ...

من با افکارم .... می دانم که چه کار کنم ....

اما با یک ذهنِ خالی و بیحس ....

هیچ کاری نمی شه کرد ...

پس .......

امروزِ من سلام .........


نمیدانم، شب ها من شاعر میشوم، و تورا غزل باران میکنم،

یا تو بهانه میشوی، و من غزل غزل میبارم

نیمه شب آواره وبی حس وحال.....

نیمه شب آواره وبی حس وحال در سرم سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغازکردیم درخیال دل بیادآورد ایام وصال

ازجدایی یک دو سالی می گذشت یک دو سال ازعمر رفتو برنگشت

دل به یاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی آن اسرار را آن دوچشم مست وآهو بار را

همچو رازی مبهم و سربسته بود چون من از تکرار"اوهم خسته بود

آمدو هم آشیان شد بامن او هم نشین وهم زبان شد بامن او

خسته جان بودم که جان شد بامن اوناتوان بود وتوان شد بامن او

دامنش شد خوابگاه خستگی این چنین آغاز شد دل بستگی................

وای از آن شب زنده داری تا سحر وای از آن عمری که با اوشد به سر

مست اوبودم زدنیا بی خبر دم ب دم این عشق می شدبیشتر

آمدو درخلوتم دم سازشد گفتگو ها بین ما آغاز شد

گفتمش...

گفتمش در عشق پابرجاست دل گرگشایی چشم دل زیباست دل

گر تو( زورقمان )شوی دریاست دل بی تو شام بی فرداست دل

دل ز عشق روی توحیران شده درپی عشق تو سرگردان شده

گفت....

گفت در عشقت وفادارم بدان من تورا بس دوست میدارم بدان

شوق وصلت رابه سر دارم بدان چون تویی مخمول خمارم بدان

باتو شادی میشود غم های من باتو زیبا میشود فردای من

گفتمش...

گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده

برلبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه ازسرم بردعقل وهوش

در سرم جز عشق او سودا نبود بهر کس جز او در این دل جانبود

دیده جز بر روی او بینا نبود هچو عشق من هیچ گلی زیبا نبود

خوبی او شهره آفاق بود در نجابت در نکویی طاق بود

روزگار.....

روزگار اما وفابا ما نداشت طاقت خوشبختی مارا نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود وبس حسرت ورنج فراوان بود وبس

یار مارا از جدایی غم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبودسهم من از عشق جز ماتم نبود!

با منه دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهدوپیمان راشکست

بی خبر پیمان یاری را گسست این خبر ناگاه پشتم  راشکست

آن کبوتر عاقبت از بند رس.رفت وبادلدار دیگر عهد بست

باکه گویم او که هم خون من است خسم جان وتشنه خون من است

بخت بد بین وصل این قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشود

آن طلا حاصل به این قیمت نشود.

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست باچنین تقدیر بد تدبیرنیست

از غمش بادود ودم همدم شدم باده نوش غصه او من شدم

مست مخمور خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را................

آخر آتش زد دل دیوانه را سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من ...

عشق من ازمن گذشتی "خوش گذر. بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را توبیرون کن ز سر دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخرین یک بار از من بشنوپند بر منو بر روزگارم دل نبند

عاشقی رادیر فهمیدی چه زود عشق شیرین گسسته تارو پود

                  گرچه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود

پروردگارا تو را سپاس میگویم برای اینکه مرا میبینی، صدایم را میشنوی...

خدای من سپاس تو را برای اینکه خدای من تویی، تویی تنها معبودم

خدای من سپاس تو را که میدانی آنچه در دلم نهان است و مرا میفهمی و آنچیزی پیش رویم قرار

میدهی که برایم بهتر است

خدایم تو را سپاس، بابت اینهمه مهر، بابت اینهمه خوبی که ارزانی ام داشتی

خدایم منم آن بنده همیشه بی وفایت و تویی آن خدای تا ابد، تا همیشه بزرگوارم

خدایم خدایم... تو را میخوانم از عمق جانم پروردگارم روح و جانم پروردگار وجود خودم من از

ازل تا بی نهایت بوده ام و خواهم بود و خوب میدانم همیشه رهم تویی، دستگیرم تویی در هیچ

زمانی بی خودت، رهایم مکن

ای همه آنچه دارم از تو، مباد مرا که دمی بی تو نفس کشم مباد مرا که بی تو باشم

تو را از عمق جانم میخوانم تو را از عمق جانم سپاس میگویم

مرا آگاهی بخش

بصیرتی ارزانی ام دار تا با آن وجود پاکت را دریابم..

بچه که بودم ..

 هر وقت می خوردم زمین و زخم و زیلی می شدم ..

 اول یه کم دور و برمو نگاه  می کردم ببینم کسی حواسش هست یا نه ..

بعدم اگه کسی اون دور و برا نبود ..

تا دلم می خواست گریه می کردم ..

و پا می شدم خودمو می تکوندم و روز از نو روزی از نو ..

بارها تو زندگیم افتادم .. گریه کردم .. پا شدم و دویدم دوباره ..

بچه که بودم ..

 همیشه یه خودکار دستم بود و هر چی که اذیتم می کرد می نوشتم ..

 بعدم از لجم

همه حرفامو ریز ریز می کردم ..

 انگار دارم غم و غصه هامو چال می کنم ..

بعدم یه نفس  عمیق می کشیدم..

 و بازم انگار که دارم خودمو می تکونم که دوباره پاشم و به دویدنم ادامه بدم ..

الان دیگه بچه نیستم ..اما هنوزم کارم همینه ..

اما اون موقع وقتی می نوشتم هیشکی نمی خوند ..

حالا اینجا می نویسم که هر کی رد می شه ودلش میخواد بخونتم ..

کدومشم بهتر ه اصلا نمی دونم ..

اما می دونم که بازم می خوام بنویسم ..

چه خونده بشم .. چه نشم ..

چه اونی که منو می خونه منو بفهمه .. چه نفهمه ..

اما باید که بنویسم


امروز خیلی خیلی خوشحالم خیلی

بلخره به ارزوم رسیدم بعد گذشت چندوقت بلخره دوباره اقا منو طلبید خدایا شکرت

نمی دونینن چه حسی دارم غیرقابل وصف هست

ممنونم ازهمتون وحرفای امیدوارکننده تون قول نمیدم اما باشه تا زنده باشم ونفس بکشم می نویسم اما بعد محرم میام سفری در پیش هست

مراقب عشق و شادی هاتون باشین

..........

بگو سرگرم چی بودی که اینقدر ساکتو سردی
خودت آرامشم بودی خودت دلواپسم کردی
ته قلبت هنوز باید یه احساسی به من باشه
چقدر باید بمونم تا یکی مثل تو پیدا شه
تو روز  و روزگار من بی تو روزای شادی نیست
تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست
سلام ای ناله بارون
سلام ای چشمای گریون
سلام  روزهای تلخ من
هنوزم دوستش دارم
سلام ای بغض تو سینه
سلام ای اه آیینه
سلام شب های دل کندن
هنوز هم دوستش دارم
نمیدونی تو این روزا چقدر حالم پریشونه
دلم با رفتنت تنگ و دلم با بودنت خونه
خرابه حال من بی تو نمیتونم که بهتر شم
تو دستای تو گل کردم بذار با گریه پرپر شم
یه بی نشونم تو این خزون
منو از خودت بدون
یه بی نشونم تو این خزون یه بیقرارم یه نیمه جون
منو از خودت بدون
سلام ای ناله ی بارون/ سلام ای چشمای گریون/ سلام روزهای تلخ من/ هنوزم دوستش دارم
سلام ای بغض تو سینه/ سلام ای آه آیینه / سلام شب های دل کندن/ هنوز هم دوسش دارم

بشنوید : آهنگ زیبای " سلام " با شعر حسین غیاثی و صدای فریدون آسرایی(برای اونایی که خاطره دارن از این آهنگ...)

...........

یک حس عجیب... بین بودن و نبودن... بین مرگ و زندگی... بین خواستن و نتوانستن...

اری زندگی همین است! بین ِ بین ها!! بین تمام سردرگمی ها... دل چه میگوید و عقل

چه... میدانی هر چه که بزرگتر میشوی دنیا برایت عجیبتر و پیچیده تر میشد... عجیبتر از دنیای زمان کودکیت که دنیای به این بزرگی را چه خالقی آفریده که تو نمیتوانی برای یکبار هم که شده ببینی... عجیبتر از خرید یک نوزاد جدید از مغازه های اسباب بازی فروشی... بزرگتر که میشوی دنیایت پر میشود از آدمها... آدمهایی که می آیند و میروند... چشیدن طعم مرگ هم بدترین مزه ی بزرگتر شدن است... آن لحظه که میرود تا برنگردد و آن لحظه ی تولد که تو بارها به آن فکر میکنی که چرا؟ چرا اینجا؟ چرا در این لحظه و در این شهر... و بعد میرسی به سادگی ات... سادگی نه ساده لوحی! سادگی که میخواهی پاک بماند...اما به این راحتی ها نیست... پاک که باشی... آرام که باشی فکر میکننداز تو برتر اند! تو نمیدانی و آنها میدانند! سادگی را کنار میگذاری به عشق میرسی... عشق را مقدس میدانی... میدانی که هر کسی لیاقت ندارد که به او عشق ورزید... عشق را در دلت پنهان میکنی پاک نگه میداری اش شاید برای کسی که میدانی شاید یک روز خواهد آمد... اما گاهی عشق را باور نمیکنی... عشق را باور میکنی اما نه برای کسی که برای تو از عشق سخن میگوید... من عشق را پنهان کرده ام برای کسانی که لیاقت عشق ورزیدن و دوست داشته شدن دارند... گاه گاهی جرعه ای از آن را به بهترین ها تقدیم میکنی... اری زندگی شاید همین باشد... پر از باران... پز از گل... پر از سادگی های ناب و پر از عشق... زندگی سخت هم باشد زیباست

..........

مهربانم ....

جانِ جانم ...

ای همه روح و روانم ....

 ای تو لبخندِ لبانم ...

 هر کجا باشم .. یا که باشی ...

اسم توست وِردِ زبانم ....

......

امشب دلم را بر روی ماه می آویزم

و  تاب می خورم در آسمان شب

 شاید کم شود کمی از هراس من

شاید در بلندای آسمان

دستم رسد  به آن ستاره ای

که بخت من در آن

خواب مانده است

شاید در سکوت شب

شنید ستاره ام

آوازم را 

شاید ستاره ام به ناگهان

چشم گشود به روی من

شاید بخت خواب من .. بیدار شد در عمق شب

کسی چه می داند .. هر چیزی ممکن است

گاه باید یک نگاه شد و خندید به روی این دنیا در سکوتی که لبریز از

 

گاهی باید دل به لذت داد ....

دل به هر حسِ قشنگِ محبوبی ...

گاه باید دور از هیاهو ماند ....

نغمه یِ خوشِ سکوت را خواند ....

گاه باید گذاشت که ( نگاه ) حرفی بزند ...

هیس !!!!!!!!!!!

هیس !!!!!!!!!!!

اینجا ....... زنی خسته است  

آرامتر قدم بردار

تا بر هم نزنی سکوتِ دلگیرش

هیس !!!!!!!!!!

اینجا ....... لبی نمی خندد

بر لبهایِ بی خنده ... مَخَند

هیس !!!!!!!!!!

اینجا ......... لبی نمی بوسد

لبهایِ پُر از بوسه پُرَند

هیس !!!!!!!!

اینجا زنی خسته است

رهایش کن

آغوشِ دیگران باز است

هیس !!!!!!!!!

خستم .......

دلی را که نخواستی ........

آرام گوشه ای بگذار و برو ........

.............

 

سخت است ماندن کنار آنکه .. بیمار است

سخت است ماندن کنارِ خستگی هایش

سخت است ماندن کنارِ آنکه ساکت است و گنگ

سخت است ماندن  کنارِ یک دلِ رنجور

سخت است ماندن کنارِ آنکه چشمه ی حرفش خشکیده است

سخت است ماندن کنارِ یک کالبد بی جان

انتظار زیادیست اگر که بخواهم از دلت و بگویمت

که کنار خستگی های دلم بمان

 

درست وقتی که بیشتر از همیشه شانه ای می خواهی

آن شانه خسته است ....

و من باور دارم .. آنکه عاشق است ..

هیچوقت شانه خالی نمی کند ..

 

دیگه جز تنهاییم ... همدم نمی خواهم

بگذار و بگذر از من

که من ...

 دیگر حتی یک عاشق هم نمی خواهم

.............

love you

خسته بر راهت رسیدم جام عشق راسرکشیدم

در کمان ابروانت

عشق را من جمله دیدم

درتمام عاشقان من جز تو معشوقی ندیدم

درپس آن خنده هایت

نور دیدم فهم دیدم

در نگاه گل فشانت طعم دنیا را چشیدم

و انگه آن چشمان ندیدم

زندگی را تیره دیدم

گر خم ابرو بدیدم دل ازین دنیا بریدم

من در آن رخسار زیبا

از لبانت بوسه چیدم

من در این دنیا برایت چه ستم هایی کشیدم......

.............

 

    همواره باید عبوری داشت                        کاش این عبور قشنگ باشد

.............

 

آرامشِ لبریز از بیقراریم ببین

که در سکوت .. بی صدا نشسته ام

اما در دلم .. امواجِ سهمناکِ افکارِ ناگزیر ..

بیداد می کنند ...

می ترسم که در سکوت ..

غرق در دریایِ دلم شوم یک روز

وای خدایِ من ..

 آوایِ گنجشکانت .. به ( آنی ) سکوت دلم را بر هم زد

و من چه خوشحالم .. که صدایشان از آرامِ ذهنم به درونم نفوذ می کنند

بیقراریشان در ادامه ی حیات ... آرامشیست برایِ دلِ بیقرارِ من

خدایا مرسی که در یک لحظه ..

میانِ حسِ بیقراریم .. صدایشان را به رُخِ دلم

کشاندی و من حس کردم که تنها نیستم ..

خدایی هست .. خدایِ گنجشکان

دوستت دارم خدا ..

صبحم را با نوایِ گنجشکانت شروع خواهم کرد ..

به امیدِ لحظه های بهتری

 

داشتم به یه روز دیگه فکر می کردم .. به سکوتم .. به آرامشی که می دهم به

دیگران و به دلم که طوفانیست و لبریز از التهاب .. که ناگهان صدای گنجشکها حال

و هوامو تغییر داد .. عجیبه که وقتی داشتم سطرهای اول این حرفهارو می نوشتم

اصلا صداشون رو نمی شنیدم .. اما درست همون لحظه که ترسم گرفت از اینکه

روزی در سکوت غرق دریای دلم بشم .. صداشون تو گوشم پیچید .. و من در یک

آن .. زیر و رو شدم!! دیوانم ؟؟؟ شاید !! اما الان حس بهتری دارم .. حس زندگی

به رسمِ یک گنجشک .. که در پیِ آب و دانه می رود .. که از سبزه و درخت و گل

و شبنم .. بوسه می چیند ..

که زنده است ..

من هم زنده ام .. باید که زندگی کنم .. امروز غصه بی غصه .. لبخند می زنم به

روی زندگی ...

سلام ای خدای من ... سلام زندگی

.............

بشنو نوایِ سازِ مرا

که از دور دستِ دور .. برایِ دلِ تو می زنم

تو نیستی و من .. به جایِ تو .. می نوازم در گوشِ باد

تو نیستی و من .. به جایِ تو .. می نوازم در گوشِ قاصدک

باشد که باد .. این نسیمِ پائیزی

برساند به گوشِ تو عاشقانه های مرا

هر وقت .. هر جا .. که نسیم .. دستی به موی تو کشید

هر وقت .. هر کجا .. که مشام جانت را پر کردی از عطر پائیزی

یادم کن .. چون که من در هر نفسی که این هوا را به ریه می کشم

اسمت را در دلم زمزمه می کنم

تا بچسبد به دلم .. هر لحظه این هوا

.............

شب با وجود تو  .. شاعرانه می شود

و من .. با تو .. از هیچ شبی نمی ترسم

و من .. با تو .. در سکوتِ شب .. پُر از حرفم

و من .. با تو .. شعرِ عاشقانه می گویم

و من .. با تو .. تا همیشه می خندم

اگر دوست داری خنده های دلِ مرا

تا همیشه پیشِ  من و  دلم بمان

چون  که تو ..  خودت  .. لبخندِ دلِ منی

 

بگو سرما ... می گم ... تو گرمم کن

بگو که شب ... می گم ... مهتابِ شبِ منی

بگو باران ... می گم ... چترِ احساسم باش

بگو نسیم ... می گم ... توئی نسیمِ دلپذیرِ من

بگو درخت ... می گم ... بیدِ مجنونم باش

بگو که گل ... می گم ... تو گلِ سرخِ دلِ منی

بگو که یاد ... می گم ... از یادت مرا مَبَر

بگو خورشید .. می گم ... از تو وام می گیرد او گرما

بگو گنجشک ... می گم ... کنارِ حسِ تو قشنگتر می خواند

بگو که یاکریم ... می گم ... که با وجودِ تو زیباست

بگو که روز .. می گم ... که من ... می گم که تو ... می گم که ما

بگو که صبح ... می گم ... با تو روشن است

همه ی این حسها خود به خود قشنگَند و خواستنی

اما .... تمامشان ... قشنگترین هستند ..

وقتی ......

فقط وقتی .......

که تو ..............

با منی .............

( .................... )

.............

 نگاه کن مرا ... که چگونه طلوع می کند مهرِ تو در شب سرد و ساکتم

 و چگونه صدای تو ... می برد مرا ... به دیار قشنگ خواب

 نگاه کن مرا ... که چگونه با تو خوشحالم

نگاه کن مرا ... دستانم را بگیر ...

 و  ...

بسپار شانه های  مهربان خود به نوازش گیسوان من 

 تا حل شویم در نگاه هم ..

 تا نماند دگر من .. یا .. که تو .. تا ما شویم در کنار هم

.............

 

با من چای می نوشی ؟؟؟

در این هوایِ سرد ؟؟؟

یک جرعه تو ...

یک جرعه من ...

چه می چسبد

.............

 

عجب نوایِ دل انگیزیست ..

 نوایِ دلی که عاشقانه است ..

همچون تپشهایِ آرامی که دو قلب در کنارِ هم دارند ..

و چه شادمانه می خندد دلِ من .. با شنیدنش ..

و چه لبریز می شوم زِ حسی که نه گفتنیست .. نه دیدنیست ..

حسی که فقط و فقط ... با بوسه ای چشیدنیست ...

.............

 

چه بیخواب شده دلم ........

در نیمه شبی تب آلود و وهم زا .......

در دریایِ بیکرانه یِ احساسش ......

عجب .. خلوتِ پُری دارد .....

خلوتی که پُر است از خیالی که خواب از سرش ربوده است ....

خلوتی که پُر از تصنیفی ناسُروده است ...

خلوتی پُر  از یک غمِ سنگین  ....

غمی که هیچ خنده ای .. حریفش نبوده است.....