حریر دل♥ ♥ ♥

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
حریر دل♥ ♥ ♥

حریر دل♥ ♥ ♥

گهگاهی سفری کن به حوالی دلت شایداز جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد

مرا در قطره ها ببین

  

هر وقت دلت برای دلم تنگ شد ....

مرا در قطره ها ببین ..

 چون که هر ذره ی دلم ..

 دل سپرده است به قطره های زلال آب

هر بار که خیره می شوی به روی قطره ای ..

می فهمد دلم ..

 لبخند می زند دلم به روی تو

حتی اگر که تو نبینی خنده ی دلم

باز باران

                                      

باز باران به داد من رسیده است ..

 باز آسمانِ پر از بغض و رعد و برق

همصدای دلِ پر از فریاد .. اما ساکتم شدست

خسته از سکوت ..

 خسته از هر چه شب که در دل من است

خسته از ثانیه هایی که نمی دانم چرا تمام نمی شوند

گوش می دهم به صدای رعد ..

 صدایی که دلم می ترسیده همیشه از آن

آسمان هم طوفانی شده است ..

 او هم دلش گرفته و خشمش را فریاد کرده است

پس من چرا نمی بارم؟؟؟؟؟ پس من خشمم را کجا برم ؟؟

کاش بعد از این همه رعد و برق ..

یکریز ببارد آسمان

تا شاید دلم کمی با گریه ی ابر ....... 

همدلی کند

تا شاید کمی سبک شود دلم

کجا گم کنم دلم؟

                                                 

 

می خواهم گم شوم در سایه های شب ...

 آنجا که دستِ هیچ غمی به من نرسد

اما .....

 چه کنم ....

 که دلم می ترسد ....

از شب و از سایه های بلندِ آن بر دیوارهای شهر ...

 پس من کجا گم کنم دلم ؟؟ دل من می خواهد گم شود ..

کجا ؟؟؟ کاش می دانستم

خدایا

                                               

 

خدایا .. تو می بینی .. تو می فهمی مرا  و تو حلال مشکلاتمی ..

به درگاهت پناه آورده ام امشب  ...

بگیر دستانِ محتاجم ..

بخوان از نور چشمانم همه حرفهای دل خستم ..

 که من با هزار امید به درگاهت

دخیل بستم ..

گاهی جه بجگانه دلم بیتاب می شود

        

 

در من کودکی ... چشم به آسمان دارد

 و نگاهِ  خود را بر نگاهِ ابرها دوخته است

ابرهایی که لبالب از بارانند

و لبریز از فریاد ...

در من کودکی آهسته زیرِ لب می خواند

سرودِ هستیِ خودش

( یکی بود ... یکی نبود )

همان قصه ی همیشگی

که خواب می کند همه را

و کودک دل من .. نمی داند که چرا .. همیشه بیدار است

شاید .. چشم انتظارِ یک لالاییست

نه قصه ای که در آن هیچوقت کلاغها به خانه نمی رسند

شاید که این دلم .. تشنه ی نوازش است

دلم .. این دل کودکانه ی بارانی

باز هم نمی دانم!!!

پس چرا گاهی .. هیچ نمی دانم ..

گاهی .. عجب بچه می شود دلم ..

گاهی .. عجب مثل بچه ها .. بیتابی می کند دلم

 

مرسی ای خدای لحظه ها .. امروز مرا خدای لحظه های لطیف دلم کردی

                         

 

امروز دلتنگی از من و دلم دور بود ....

بی هیچ دلیلِ مشخصی شاید ....

گامهایم را بلندتر بر می داشتم ....

نفسهایم را عمیق تر می کشیدم ...

و تمامِ مدت .. لبخندی در گوشه ی لبانم بود ....

امروز حسِ عاشقی داشتم ...

نگاهم عمیق تر شده بود ...

گوشهایم دقیق تر می شنیدند صدای پرندگانِ خوش نوایِ پائیزی را

و من خنکایِ برگِ شبنم نشسته ی درخت را آرام نوازش می کردم

خیس از حسِ لطیفی بودم ... که به من می گفت

زندگی زیباست ... با همه غمهایش

زندگی آسان است ... با همه سختیهایش

عاشقِ حسِ لطیفم بودم

مرسی از تو ای خدایِ لحظه ها

این حس حتما نشانه ای زِ لطفِ توست

طوفان در راه است/ لذت ببر از آرامش/ شاید در لحظه ای هیچ چیز نمان

                            

 

روز است و نگاهی تازه .... 

خدا می داند که گاهی  چقدر دلم خواسته   زمان رامتوقف کنم ..

آنجا که لبخندم عمیق و احساسم سرشار از حسِ زندگیست

آنجا که کنارِ برکه ی احساسم نشسته ام ..

همانجا که نسیمی هم هست ..

و یادی و خاطره ای ...

گاه چقدر دلم می خواهد زمان بایستد و من با آنکه دوستش دارم بمانم ...

زندگی جدایمان نکند ...

 سرنوشت هر چه اراده کردبرایمان رقم نزند ...

گاه در این افکار ... عجب غوطه می خورد دلم ....

دلم می خواست ...

 دریایِ آرامشم زمان را نمی شناخت و همیشه آرام می ماند ...

 دستِ هیچ طوفانی به آن نمی رسید ..

 تا بادبانِ کشتی احساسم همیشه در همان جهت بود که می خواستم ..

 کاش زندگی .. مومی بود در  کفِ دستم ....

 و من هر گونه می خواستم شکل می دادم به آن ..

کاش خالق ثانیه های بهتری  بودم ..

 ثانیه هایی که رد نمی شدند از من  ..

ثانیه هایی که ماندگار بودند..

 

با این فکر روزم را شروع می کنم که :

حالا که زندگی در جریان است ...

 حالا که هیچ چیز نمی ماند ...

 حالا که نمی شود زمان را متوقف کرد ...

 حالا که می دانم دریا همیشه آرام نیست ..

طوفان همیشه هست ...

سختی ... بلا .. غم  و آه  همیشه هست ..

حالا که می دانم.. هیچکس تا همیشه  نخواهد ماند  ..

و هیچ ابدیتی در هیچ کجا .. پیدا نمی کنم  ..

باید با ذره ذره ی وجودم لذت ببرم از حتی ذره ای قشنگی و شادی

باید بعد از خدایِ آسمان .. من خود .. خدایِ دلم باشم

و خلق کنم هر آنچه خوشحال می کند مرا و دیگرانی را که دوستشان دارم

من .. این منی که می دانم .. هیچ چیز نمی ماند

من .. این منی که می دانم .. جغد غم تا ابد نمی خواند

من .. این منی که می دانم ..

عشق ..

کشتیِ حسم را قشنگتر از هر احساس دیگری می راند

می سپرم دلم را به دست خدای عشق

او خودش می داند که دل کجا برد

خدایا به امید تو ...

برگی دیگه از دفتر زندگیم رو ورق می زنم

با من باش ...

 دستم را رها نکن ...

 تا با احساسِ بهتری زندگی کنم  

 

مرا ببخش

 

خدایا مرا ببخش ..

برای تمام حماقتهایی که داشته ام ...

برای تمام آنچه نبود و من فکر می کردم که هست ...

برای تمام آنچه بود و من ندیدمش ....

خدایا مرا ببخش ..

که اینچنین خود را به پوچی کشاندم عاقبت ...

مرا ببخش اگر که من .. روحِ پاکی که تو به من هدیه داده بودی یه روز

به منجلابِ  نیستی کشانده ام ...

خدایا .. مرا ببخش .. اگر که خواستم .. از خودم فرار کنم

اگر که گم شدم در سرابِ آرزو

اگر که احمقانه فکر می کردم که هنوز هم می شود یکدل بود

من بنده ی بدی بودم .........

تو .. خدای خوبی باش ......

دست دلم را دیگر رها مکن ...

مگر نمی دانی که به قدرِ ابرهای آسمانت دلگیرم ؟؟؟

من  ... دستِ بنده هایت را دگر نمی خواهم

بنده های تو .. یکی از یکی .. گم کرده راه ترند

من خود در کوره راه زندگی .. گم کرده ام مسیر درست خویش

تو ... تنها تو ... دست دلِ مرا بگیر

آدمهایت را دگر نمی خواهم

سلام آسمان

                 

خیره در نگاه آسمان ... ثانیه های غارتگر را می شمرم

که چگونه جوانیِ مرا میسپرند به دستِ باد

و من در هیاهوی زندگی .. چه آرام ... آرمیده ام

و  چه بی صدا ... در سکوتِ خویش تمام می شود دلم

و من چه بی صدا ... می گریم در درونِ خود

و چه بی صدا ... می شکند دلم به زیرِ پایِ لحظه ها

و من چه بی صدا ... خیره می شوم در نگاهِ آسمان

که روزی آرامگهِ دلِ بیقرارِ من خواهد بود

سلام آسمان ....

روانه ام به سویِ تو ....

لبخند بزن به رویِ من و دلم ....

تا که با اشتیاق .. بگذرم از مسیرِ زندگی

تا که با اشتیاق .. بشتابم به سویِ تو

لبخند بزن به رویِ من ....

که من محتاجِ لبخندِ تواَم ....

 

دلم برای نگاه کودکی ام تنگ است

                     

عاشقم به نگاهِ  کودکی که در نگاه خود .. همه چیز رنگ سادگی دارد

عاشقم به حس و حالِ کودکی که غمهایش را با اشک

و شادیهایش را با خنده های طولانی فریاد می زند مدام

و سکوت برایِ او نشانه ی خشم است

و نمی ترسد از اینکه زار بزند گاهی

و غمهایش را ببارد بر سر و رویِ زمین و زمان

و نمی هراسد از قهقهه اش

و با خشمش نمی جنگد

فرو نمی برد بغضش را

از ترسِ دلگیر شدن اطرافیان خویش

یا از ترسِ توبیخ شدنش

عاشقم به نگاهِ کودکی که طوفان را ندیده است هنوز

با ترسها غریبه است و نمی داند هنوز که زندگی سخت است 

نگاهِ کودکی که خشمش را  نهان نمی کند در خود

نگاهِ کودکی که عشق را نمی کُشد در خویش

کاش نگاهِ کودکی ام ... گُم نمی شد در غبارِ جاده های زندگی

کاش همیشه با من بود  .. تا که من ..

 در امواجِ قشنگِ آن رها می شدم از هر چه هست و نیست

خدایا....

                                 

خدایا .. سایه ای  به من نشان بده ...

سایه ای  که بتوان کنارِ آن ... بی هیچ دغدغه غنود

سایه ای به من نشان بده ...

سایه ای که بتوان گریست کنارِ آن ...

سایه ای که بتوان کنارِ آن  از دستِ زندگی لحظه ای گریخت

خدایا ... در کویرِ دلم ببار

دلی که بارانش .. بغضی در گلوست

خدایا ... بغضم را ببار ....

دلم تشنه است ...

گریه می خواهد ...

کجا می شود گریست؟؟

همه جا پر است از آدمها

من تشنه ی یه جایِ خلوتم

جایی که من باشم و تو

فقط تو .. خدایِ من .. فقط تو

جایی نشانم بده

جایی که بشود گریست در آغوشِ مهرِ تو

 

حسی به نام اشک

             

 

گوشه ای از حیاطِ ذهنِ خود نشسته ام

 پر از بغضی که باران نمی شود

سعی می کنم فکرای قشنگ بکنم

اما فکرم هزار جاست و جمع نمی شود

و من در آستانه ی حسی نشسته ام

به نامِ اشک ..... 

در جایی که .....

 اشک هم .....

 قرارِ دلِ بیقرارِ من نمی شود

 

می شود .. در هوایی به نام بغض نفس کشید .. می شود .. حتم دارم که

                       

 

در کوچ کبوتران احساس از دلم ... چه تنها ماندم

آنجا که پر کشیدند یک به یک از قلب من

آنجا که رفتند از ترسِ زمهریرِ دل

رفتند تا که قلبِ گرم تری را جستجو کنند

در سرزمین قلبِ من دگر نبود هیچ آب یا که دانه ای

رفتند این کبوتران .. تا فکرِ آشیانه ی دگر کنند

وای .. از من و دلم ..

که آشیانه اش به یکباره از هر حسی تهی شده ..

وای .. از زمهریری که به آن دچار شدم ..

وای از کبوترانِ احساسم که اینچنین می گریزند از یخبندانِ دل ..

و من ...  در بیحسّیِ محض نگاه دوخته ام به کوچِشان ..

دستهایم کرخت شده ..

پاهایم بی حس است و سست ..

دیگر توانِ دویدن در پیِ احساسم نیست ..

دیگر در هیچ کجا .. هیچ حسّی جستجو نمی کنم ..

می شود بدونِ حس هم زنده ماند ..

می شود در بیحسی غوطه خورد ..

می شود مجنون وار .. به یک نقطه خیره  شد ..

می شود در سکون گریخت ..

راکد ماند ..

بی هوای عاشقی نفس کشید ..

می شود .......

اما ......

چه سخت

                                        

 

آنقدر نگاه می کنم به آسمان ....

آنقدر دعا می کنم  زِ عمقِ جان ....

آنقدر دلداری می دهم به دل ...

تا گره از کارِ بسته ی این دلِ خسته باز کنم ....

تا رود صدایِ من تا ستاره ها ...

تا به اوجِ شب .. تا به نورِ ماه ...

تا که شاید کمی بیشتر بتابند بر شبِ دلم ...

تا که شاید دلم دوباره هوایِ .. هوایی تازه تر کند

 

من خوشبخت ترین هستم ..

                         

 

گاهی کودکانه می خَزَم در خودم

آنجا که دستِ هیچکس به من نمی رسد

آنجا که جز خودم .. خودِ خودم

هیچکس دل نمی دهد به دلم

گاهی چه کودکانه پناه می برم به خلوتی

خلوتی چنان خالی ..

که صدای نفسهایم هم در آن می ترساند مرا

و من چه کودکانه .. فرو می روم در خود

و من چه بیقرار گریه می کنم

و من چه راحت سبک می کنم دلم

بی ترس از نگاهِ آدمهایِ به اصطلاح بزرگی که

خیلی کوچکند به دیده ی دلم

بی ترس از کوچک شمردنِ دلم

من بی هراس .. در خود گریه می کنم

و بعد باز هم به رویِ لبخند .. لبخندِ کودکانه می زنم

و بعد باز هم با لبخند .. آشتی می کنم

و با هر چه غم که مرا به گریه وا می دارد

قهر می کند دلم

گاهی که بچه می شود دلم

لحظه هایِ آسان تری را تجربه می کنم

گریه آسان  است .. لبخند هم

فریاد و داد و قال هم حتی

زندگی کردن .. آسان تر می شود

وقتی که کودکانه .. نگاه می کند دلم

وقتی که دنیایم .. خلاصه می شود

در بهانه هایی که ساده اند

هیچ چیز دیگر مشکل نیست

و من در این حالت

همیشه

خوشبخت ترین هستم

حتی در میانِ غم هایم

 

یکجا .. یک نفر غمگین است

      

 

یک جا یک نفر غمگین است ..

و من هیچ ندارم برایِ شادمانیِ دلش ..

خدایا شبت سرد است .. کاری کن ..

 

کاش گاهی می شد خواند .. هر آنچه در ضمیر مردم حک شده است

شاید اگر می شد خواند .. حرفهایِ دلِ هم رو

دیگر اینقدر دور نمی شدیم از هم

یا در بعضی جاها .. به اشتباه نزدیک نمی شدیم به یکدیگر

کاش گاهی می شد خواند .. نگاهِ آدمها را

کاش گاهی می شد خواند .. هر آنچه که در سر دارند

چه بی سواد شده دلِ من

اصلا نمی فهمد                                   

  

دلم را می نوازم آرام آرام

      

 

گاه می بندم دو چشمم را به رویِ تمامِ هراسهای خویش

و در این ندیدن است .. که دلم را می نوازم آرام آرام

و لبریز می شود جامِ دلم

از شراب کهنه ای

که مستی اش مدام است و صبحش  بی  خُمار

گاه چه سر خوشم با نوایِ سازِ خویش

نوایی که جز خودم هیچکس به آن گوش نمی دهد

صدایی که تا نفس می کشم .. در سینه ی  من است

و من می خوانم  ..

 تمامِ ناگفته هایم را ..

همراهِ این نوا ..

و من می خوانم ..

همراه این نوا ..

 رازهایِ پنهانِ خویش 

خدایا باران می خواهم باز

                  

                                                  

 

تمام ابرهای دنیا هم که ببارند بر سرم

تشنه تر می شود دلم انگار

خدایا مگیر از من و دلم

قطره هایت را

کمی باران می خواهم

ببار بر من و دلم

                                        

                            

 

بارانِ قطره ها ..

 در دل لحظه هایِ شب جاریست

کاش  ... دلم .. این دلِ شب زده ی بارانی

تطهیر شود ..

ببار بر من ای باران و

بشوی از دلم ...

غباری را که تک تکِ اشتباهاتم بر دل نشانده اند

عاشقم .. عاشق یک نگاه گرم و طولانی .. در این هوای سرد و بارانی

             

                                 

 

عاشق نگاهی هستم که حرف می زند با نگاهِ من

نگاهی که الفبایِ عاشقی دارد

نگاهی که پشتِ پلکِ صاحبش

بیقرارِ خیره شدن به نگاهِ من است

و من دوست دارم این نگاهِ عاشق را

که وقتی حرف کم می آورد

از لبخندش کمک می گیرد

و دستانی که عاشق و گرمند

خدا می داند که چقدر

عاشقِ این نگاهِ عاشقم

عاشقِ لبانی که می خندند

عاشقِ دستانی که نوازش بلدند

و صورتی که مهربان و آرام است

شاید که باید گاه کمی سکوت کنم/گرچه در سکوت گاهی جز دلتنگی چیزی ی

        

 

شاید که .. باید ... گاه ... کمی سکوت کنم

و در سکوت ... گوش کنم .... به  نوایِ دلِ خود

شاید که .. باید .. گاه .. کمی دور شوم از تمامِ همهمه

و در خودم ... جوابِ بعضی از سوال هایم  را جستجو کنم

 

اعتراف

            

من دلم بیماره

من دلم شب همه شب تا به سحر بیداره

دل من ناب نبود

دل من آرامشِ خواب نبود

دل من بازیچه ی دست نسیم سحره

می دهم دل به نسیم

هر کجا خواست ببره

دل من ناب نبود

دل من آرامش خواب نبود

دل من بازیچه است

هر که آمد کَمَکی با دلِ من  بازی کرد

هر که آمد کّمّکی دلِ خود راضی کرد

بعدِ بازی  .. باز هم این دلِ من تنها شد

بعدِ بازی .. دلم تب کرد .. بعدِ بازی .. دلم بیمار شد

دل من بیماره

دل من ناب نبود

تو ببخش

تو ببخش

تو .......

ببخش من و این دلِ بیمارِ مرا ......

امروز کشتی بغضم به ساحل گریه نشست

          

 

امروز .. کشتی بغضم به ساحل گریه نشست ..

من چقدر باریدم .. در حسرت ای کاش های مدام دل خود ..

ابر دل سنگین تر از شب شده بود ..

سنگین تر از عمق سکوت ماهی در دل یک دریای طوفانی

من چقدر باریدم .. من چقدر از گریه ی سنگین دلم .. لرزیدم

من چه تنها بودم .. گویی مرگ دلم را با دیده ی خود می دیدم

من امروز بغضم شکست .. در غم کوچ کبوترهایم

در غم کوچ حسی که در قفس سینه  عمری .. زندانی بود

کاش باز هم .. همانجا .. می ماند .. کاش بی آب یا که دانه هم

این حس در درون دل من .. باقی بود

آه از حسی که برفت

آه از حسی که .. نبودش مرا به دست گریه داد

من دلم را کشتم

        

جایی در شب .. حسیست ... که به من می گوید ..

که دلم زندانیست ...

جایی در شب ..حسیست .. که به من می گوید ..

 نگاهِ دلِ من طوفانیست ..

جایی در شب .. همان جا که غریب افتادم ..

جایی در شب .. همان جا که دلِ بی چاره ی من ..

 قربانیست ..

دور شو .. از من و دل ..

من دلم را کشتم ..

جایی در شب .. همان جا که دل من  زندانیست ..

 هوا هم .. امشب همچون دل من .. طوفانیست ..

باد می پیچد در تاک ..

می چرخد در خاک ..

و در این تاریکی ..

همدمِ من شده است ..

و در این شب که سیاه است .. سیاه ..

با دلم می خواند .. نغمه ی حسرت و آه ..

امروز .. آرامم .. شب تمام شد .. یادم داد .. هیچ چیز نمی ماند ..

         

 

امروز ... دریای دلم آرام است ......

و من ... این ناخدایِ تشنه یِ سفر ......

 بادبانهای کشتیِ دل را  ......

در مسیرِ تازه ای ...

بر می افرازَم ....

و من ...

آرام می رانم ...

و من ...

آرام زیرِ لب می خوانم ....

سرودِ هستیِ خود را .....

مینا ... بران ...

نومید نباید بود ....

آن سو ... شاید آن دورهایِ دور ...

جاییست ... روزی می رسی به آن ....

جایی پُر از هر آنچه می خواهی ...

باید ناخدایِ ماهری باشی ...

بی هراس و ترس از قهرِ دریایِ زندگی ...

بی هراس از ناملایمات ...

سُکّانِ کشتیِ دلت را محکم به دست بگیر ...

و این جمله را تکرار کن مدام ...

بگو :

تا ساحلی که می خواهم ... راهی نیست ...

نومید نباید بود ... حتی اگر دریا .. آب و باد ...

هستی تو دهند به باد ... فعلا که سالمی ...

تا نفس به سینه و جانی به  تن داری ...

در دریایِ زندگی بران ..

با خودت بگو :

آن دورها جاییست ... روزی می رسی به آن

ارامش

                           

 

چشمانم را می بندم و چنان در عطر گل و آوای نسیم غرق می شوم

که دیگر هیچ ازدحامی نمی تواند آرامش ذهنم را به هم زند

آی آدمهای شتابزده .. لختی درنگ کنید ..

خوشبختی در دو قدمیتان و شما به دنبالش گرد جهان می گردید ..

امروز روز دیگریست ..

کاش تازه تر شویم ..

آه ای خدای قطره ها .... بر من و دلم ببار

     

 

آه ای خدایِ قطره ها ..

بر سر تا به پایِ من  ببار ...

تا در حسِ پاک و زلالِ آب ..

غوطه ور شود دلم ...

تا بارِ دیگر .. احساسِ تازگی کنم

آه ای خدایِ قطره ها .. 

می ترسم  من از سراب ...

من را به لطفِ خود .. بسپار به دستِ آب

آه ای خدایِ قطره ها ..

 با نورِ قطره هایِ خود..

بر من و دلم بتاب ..

تا در این شبِ تاریک ..

 راحت روم به خواب  ..

می تونی

 

 

 

 

 

می تونی  دل  بـِکــنـــی تا ته ِ  دنیا برسی

 

امروزُ رها کنی تا خود  ِ فردا برسی

 

می تونی همسفر ِ خاطره های بد باشی

 

می تونی راه رسیدن به شبُ بلد باشی

 

می تونی تو چار دیوار ِ غربت  ِ دنیا بری

 

می تونی هر جا بمونی ،  می تونی هرجا بری

 

امّا هرگـــز نمی تونی غمُ تنها بذاری

 

تو مســــافری نمی شه غربتُ جا بذاری

 

خاطرت هرجا که باشی بازم اینجا می مونه

 

تا ابد غصه ی غربت  ، تو دلت جا می مونه ...

رفتن تو

                    

چشمای تو

 

 

گاه گاهی که دلم میگیرد

قلمم را بر میدارم و بر روی کاغذ سفیدم حرفهای را می نویسم که به هم دهن کجی می کنند و میخندند

و...گاهی آنقدر از غم می نویسم که به وضوح می بینم اشک کلمات را که برای خاطر دل من می گریند

خلاصه هر وقت ذوقی برای نوشتن در من بیداد می کند ،کارم می شود بازی کردن با کلمات

آنقدر می نویسم که کلمات از من خسته می شوند

می نویسم از دروغ،از بی شرمی،از خیانت

و شاید هم ...!!!

از عشق،از صداقت و از یکرنگی

به هر حال خوب یا بد هر چه که هست می نویسم

می نویسم می نویسم و می نویسم تا بالاخره به خوابی عمیق توام با آرامش فرو میروم

و چه زیباست صبح دل انگیز آن شب دل نوشته هایم...

پس دوست خوبم بنویس

برای رهایی از غم و رسیدن به آرامش همیشه بنویس

دل نوشته

 

 

در زیر  این آسمان  ، این انتظار چیست که روح را بیتاب خویش کرده است !

در تاریخ این عطش چیست که هرگز در روح های سیراب فرو نمی نشیند؟

روح های مهاجر چرا آرام نمی گیرند؟

عشق و عصیان دلهای بزرگ را چرا رها نمی کند ؟

بانگ آب خاطره ی دور کدام زندگی ، کدام آبادی را در ما بیدار می کند ؟

دل های بزرگ و احساس های بلند عشق هایی زیبا و پر شکوه می آفرینند .

عشق هایی که جان دادن در کنارش آرزویی شور انگیز است

اما کدام معشوقی مخاطب راستین چنین عشقی تواند بود؟

این عشق ها همواره در فضای مهگون و جادویی اسطوره و افسانه سرگردانند

 و در دل کلمات شعر و در حلقوم ناله های موسیقی

و در روح ناپیدای هنر ها و یا در خلوت دردمند

 سکوت و حسرت و خیال و تنهایی

 چشم به راه آمدن کسی که می دانند نمی اید!

راستی چرا عشق ها راست اند و معشوق ها دروغ؟

وانگهی عشق مگر نه بی تابی شور انگیز دل هاست

 در جستجوی گم کرده ی خویش؟

من از عشق های« بزرگ »می گویم ، نه از عشق های «شدید» .

از نیازیکه زاده ی «بی اوئی» است نه احتیاجی که ، فقر «بی کسی»! .

هراس مجهول ماندن ، نه درد «محروم بودن» .

عشقی که خبر می دهد ،

روح را از اشتغال های کور روزمره ی آب و نان نام

 و ننگ های حقیری تنها ارزششان آن است

 که همه ارج می نهند و فهمیدن را تنگ و تاریک می کنند

  به در می کشد و از لذت های رنگارنگ نشخواری

 و تلاش های مورچه وار تکراری که زندگی کردن و بسر بردن را می سازد ،

معاف می کند و به بودن که در جستجوی

 مائده های گونه گونه ای که بر خاک ریخته

 تکه تکه شده است وحدت می بخشد

 و در میان این گله انبوهی که رام و آرام میچرخند

و با نظم یکنواخت و ابدی بر پشت زمین روانند

ناگهان همچون صاعقه بر جان یکی می زند و نگهش میدارد

 و بر سرش فریاد می زند که:

«تو! جهان!……عمر»!

مذهب،اگر پیش از مرگ به کار نیاید،پس از مرگ به هیچ کار نخواهد

دلم گرفته ای دوست

 

 

    

 دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
    

گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

   

 کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
  

  که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

  

  نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
   

 چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

   

 ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
  

  به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

    

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
   

 که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

  

  ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
    

که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

   

 ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری
    

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

قلم

 

 

 

قلم خواهم زد ،شبها تابیداری صبح با دفترم ،باقلم، باحسرتم وباروزی خودم. به پایان خواهدرسید تمام احساسم رابرای نوشتن گذاشته ام نمیدانم روزی کسی باخط پرغصه ی من قصه ای خواهد ساخت یا که ازفراق عشقی از بغض به اشک خواهد رسید؟ نمیدانم کسی نگاهی خواهد کرد که بداند من تنها که اینگونه آشفته حال قلم میزنم فراق که دارم وچه برقلبم سنگینی میکند؟ یا شاید آنقدر زیبا نیست اما به حس تنهایی من آرامش میدهد اشک میدهد به بغض نشکسته ام وقتی اینگونه درسکوت وتاریکی و وحشت شب تنهای تنهای تنها باقلمی که جان درکف گرفته آسمان دفترم را به رنگ موهایم میزنم سیاه پرازخط پرازاشتباه پرازکلمه وجمله مینویسم من اینجا درزمین خداباحضورهمه ی آدمها آنقدرغریبم که دستانی دستانم راگرم نمیکند من اینجا غریبم ، به خدا بگویید اگرروزی مشق شبم راخواندید من منتظردستانش نشسته ام...

دلم

 
 
 
دلم لبریز ماتم شد..................جهانم غرق در غم شد

شکستند از رفیقم دل...


انقدی دلخسته هستم که نتونستم شعرمو به اتمام برسونم.

چقدر شاعر این بیت و در وصف من گفته:

دردت چه بود دیشب که تمام شب.............سر را به سنگ میزدی و می گریستی

یادت باشه

           

 

دلمو کردی تو خون یادت باشه تو خودت موندی جوون یادت باشه 

 

 من نخواستم که برم اماخودت قسمم دادی نمون یادت باشه 

 

از توپرسیدن  که این دوره چیه؟گفتی اخر زمون یادت باشه 

 

همه با انگشت منو نشون میدن میگن اینه !این همون یادت باشه 

 

وسط پاییز با یه انگشتری اومدی خونمون کردیم نشون یادت باشه 

 

هفته ی بعدش چقد با عجله مجلس بله برون یادت باشه 

 

 نمیبخشم تو رو هرگز به خدااین یه جمله رو بدون یادت باشه 

 

ابرو میگن برای رفتنه ندارم تو شهرمون یادت باشه 

 

 تو که مهربون بودی با من چی شد؟؟ بی وفا نامهربون یادت باشه 

 

فرصت همه یه روز تموم میشه ما میریم به اسمون یادت باشه  

 

شنیدم همین جاها دیده شدین  با نامزدت یادت باشه 

  

من که تنها میمونم تا اخرش  واسه تو تا پای جون یادت  باشه 

 

 قصه مو میدم چاپش کنن بعدشم میگم بخون یادت باشه 

  

زیرشم میگم که خطاطی کنن  برسه بدست اون یادت باشه 

  

تو رو نفرین بکنم اونم کی؟؟من!! خوش باشین هردوتا تون یادت باشه 

 

 اگه روزگاری باز تنها شدی من نشستم خونمون یادت باشه 

 

حلقه ی تو هنوزم تو دستمه لباسام تو چمدون یادت باشه 

 

هر جا دیدی  عروسی میگیرن بگو بیچاره اون .. یادت باشه

دلم تنگ است

  دلم تنگ است

نمی دانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی

پریشان حالم و بی تاب میگریم

و قلبم بی امان محتاج مهر توست

نمی دانی چه غمگین رهسپار

 لحظه های بی قرارم من

به دنبال تو همچون کودکی هستم

و معصومانه می جویم پناه شانه هایت را

که شاید اندکی آرام گیرد دل...

دلم تنگ است...

و تنهایی به لب می آورد جانم

بیا تا با تو گویم از هیاهوی غریب دل

که بی پروا تلنگر می زند بر من و می گوید به من

نزدیک نزدیکی..

چه شیرین است....

پر از احساس یک خوشبختی نابم

پر از امید خوب سبز دیدارم

و می خواهم که نامت را به لوح سینه بنگارم

و نجوایی کنم در دل

و گویم تا ابد من

دوستت دارم

رسم زندگی

 

 

 

دلم برای کسی که هنوز نرفته تنگ شده ، قلبم واژگون و چشمانم...

نمی خواهم و امیدوارم که بین من و او دوری سایه اش را پهن نکند

دوستش دارم به قدر عجیبی که مغزم به داشتنش در قلبم حسادت می ورزد

دوستش دارم حتی از دوست درون خودم هم بیشتر...

می گوید دوستت دارم اما با وجود همه ی دوست داشتن هایم با همه ی احساسم 

 زبان به اعتراف نگشوده ام نوعی شرم ، نوعی غرور، نوعی حس شوخی برای معطل

 کردن ، نوعی...

کارهایم همه بی محتوایند و بی اساس...همه چیز از ذهنم پاک شده اطرافیان از

حالات عجیبم ، متعجب منند و من متعجب درونیات قلبم...

هرچه بگویم باز هم کم است وزبان از گویای حرف های بیکران درونم عاجز...

ماه هاست که با همیم و چه زود دارد زندگی طعمش را عوض می کند

راستی چرا با وجود تمام علاقه دونفر به هم زندگی دخالت می کند و سقف

مشکلاتشان را تا کهکشان می برد ؟

زندگی،زندگی...نمی توانم از توشکایتی کنم چون بارها خواسته هایم را برآورده کرده ای و در معرفت ما نمی گنجددر عوض خوبی ، چیزی معامله نشود...

اما این بار زندگی ، زندگی ام راطلب کرده...


در خلوت عشق

                                     

                                     

 

 

                                 

در خلوت عشق تو

من مرده بودم،

آن روز که دلت را

راهی جاده ی سرنوشت چشمان دیگری کرده بودی،

من آن شب گم شدم

که لالایی چشمان مرا با  غریبه ی دیگری مقایسه کردی.

شاید مرده بودم

آن هنگام که دستانت را به دیگری می سپردی 

و او را مهمان دلت میکردی.

کسی گفت:(او در سینه اش قلب و رویا ندارد.)

و من او رابه جرم نامهربانی

به قصاص محکوم کرده بودم،

شاید قلب از مردن او

من مرده بودم،

چون نگاه ارغوانی چشمانت را

به چشمانی شبیه تیرگی شب هدیه کردی

و من با نگاه بارانی دیده بودم!